وقتي پس از پايان تحصيلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصيل بده…، او گفته بود: ما جوانها با اسلام خو گرفتهايم و نميتوانيم در كشور بيگانه زندگي كنيم. از اينرو بعد از اتمام درسش رفت سربازي. اسمش «سيد محمد تقي رضوي» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود كه به فرمان امام خميني از پادگان فرار كرد. رفقايش را هم تشويق كرده بود به فرار.
مادر سيد محمد ميگويد: يك روز ديدم محمدتقي سراسيمه وارد خانه شد. نفس نفس ميزد. گفت: «مادر! فرار كردم.» بعد بلافاصله لباسهايش را عوض كرد كه برود بيرون. گفتم نرو، تير بارانت ميكنند. با خوشرويي به من گفت: «مادر جان! من فرار كردم تا فعاليت كنم، اعلاميههاي امام را پخش كنم. فرار كردم تا به جاي اينكه مقابل مردم باشم، كنارشان باشم. فرار نكردم كه بمانم خانه» … آرام شدم.
حالا فكر نكن سيد محمدتقي از اول اينطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازي از آدمهاي غير مذهبي به شمار ميآمد. اينطور نيست كه هر شهيدي از اول كارش درست درست باشد. گاهي تظاهرات خياباني را كه ميديد، عصباني ميشد و فحش ميداد. ميگفت اين چه وضعيتي است كه مردم درست كردهاند. هر چه بچهها ميگفتند: اينها بر ضد طاغوت قيام كردهاند، قانع نميشد. يكي از دوستانش بعد از فرار محمدتقي او را ميبيند. ميگويد: اينجا چهكار ميكني؟! محمدتقي هم با خنده ميگويد: «چيه؟! به ما نميآيد آدم شويم؟»
گوش به فرمان امام بود. چه آن روز كه از پادگان فرار كرد و چه آن روز كه از راديو شنيد امام ميگويد: چنان سيلي به صدام بزنيد كه نتواند از جايش بلند شود. اين را كه شنيد دست به كار شد. اسلحهها را تقسيم كرد. خودش هم براي كشيك ميايستاد و به آنهايي كه آموزش نظامي نديده بودند، آموزش ميداد.
محمدتقي توي شهر نماند. آمد جبهه. شد مسئول ستاد مركزي پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد. مسئوليت ديگرش هم قائم مقامي قرارگاه مهندسي ـ رزمي خاتمالانبيا(ص) بود. خودش را وقف جبهه كرده بود. يك نفر كه صدا ميزد «سيد»، همه ميدانستند منظورش سيد محمدتقي است.
با شهيد چمران، دور تا دور اهواز را كانال كشيدند. اين اولين تجربه مهندسي جنگ او بود. از ديگر كارها، احداث جاده نظامي انديمشك به حميديه بود كه مستقيم در تيررس عراقيها بود. وقتي امام گفته بود حصر آبادان بايد شكسته شود، محمدتقي خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه كارون خاكريزهاي بلندي درست كردند كه ديد دشمن به منطقه كور شود. محمدتقي، غيرممكنها را ممكن ميكرد. با امكانات كم، پا به پاي خط شكنان، اطراف تنگه استراتژيك چزابه كار كرد و خاكريز دو جداره ساخت. روي رملها، جاده ساختن كار هر كسي نبود. فقط از دست امثال سيد برميآمد.
يكي از نيروها با سفارش و پارتي وارد جهاد سازندگي شده بود. محمدتقي وقتي فهميد، ناراحت شد. طرف را اصلا تحويل نميگرفت. ميگفت: «امام گفته: اگر كسي گفت من از طرف امام آمدهام، باز هم قبول نكنيد.»
سال ۱۳۶۶ بود. جايگاه و رده مقام او جوري بود كه بايد بيست كيلومتر عقبتر از خط مقدم كار كند. هفت سال از حضور سيد در ميان آتش و خون ميگذشت گويي اين هفت سال، هفت خاني بود كه بايد او براي رسيدن به معشوقش طي ميكرد، سعي ميكرد در ميان حادثه باشد، اما او را هميشه توي خط مقدم پيدا ميكردند. گلوله توپ جلويش منفجر شد. تركش، سينهاش را چاك داده بود. لبخند ميزد و به اطرافيانش ميگفت: مرا تنها بگذاريد، تكانم ندهيد، حالا اول راهي هستم كه هفت سال پيش دنبالش ميگشتم…