در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بیفرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرماندهی گردان کنم. بچّهها برادری را معرفی کردند و گفتند که قبل از انقلاب آمریکا بوده و تکنسین هواپیماست. نیرویی مؤمن، مخلص و باتقوا که توی اطلاعات و عملیّات بود. کنار برادر چیتسازیان برای ما کار شناسایی مواضع دشمن را انجام میداد. موضوع را با او در میان گذاشتیم. هر چه اصرار کردم، نپذیرفت.
ـ گفت: من لایق این مسؤولیّت نیستم! مسؤولیّت سنگین است. من کوچکتر از این حرفها هستم.
خیلی اصرار کردم، امّا نپذیرفت. آدم فهیم و باسواد و خوشکلامی هم بود.
ـ گفتم: نیروها تو را پسندیده و به من معرفی کردهاند. در این شرایط تکلیف است، باید بپذیری!
ـ امشب تا فردا صبح به من مهلت بده!
ـ قبول کردم.
آخر شب بود که نامهای به دستم رسید. دیدم نامهی همان برادر است. نامه با خط و انشای زیبایی نوشته شده بود. در نامه از من خواهش کرده و گفته بود: «من وقتی به عنوان یک نیروی اطلاعات و عملیّات از خاکریز مقدّم خودمان جدا میشوم و در مسیر کمین دشمن قرار میگیرم؛ در آن تنهایی و تاریکی شب، خودم با خدای خودم تنها میشوم، وقتی آن استرس و فشار را تحمّل میکنم و عرق ترس روی پیشانی و بدنم مینشیند، خدا را به خودم نزدیکتر حس میکنم. این حالات برای من مقدّس است، احساس میکنم گناهانم با این کارها بخشیده میشود. خواهش میکنم این لحظات ناب را از من نگیر. از من بگذر. نامه را که خواندم، دیدم چه روح لطیف و دل بزرگی دارد. حوالی صبح بود که خبر آوردند فلانی شهید شده است.
خاطرات شهید شاه محمّدی؛ نقل از: رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۸۷ـ ۸۸/ سرباز سالهای ابری، ص ۳۶۶ـ ۳۶۵٫