حکایت آن بسیجی جوانی هم که نیمه شب در پادگان اسلام آباد غرب نگهبانی میداد، شنیدنی است. گویا حاجی که قدم می زده، می رسد به او و وقتی قیافه خسته او را می بیند از او می خواهد که برود بخوابد و حاجی جایش نگهبانی بدهد. جوان اسلحه اش را جمع و جور می کند و با جدیّت نظامی تشر می زند که لازم نکرده ، از کجا معلوم که شما منافق نباشید؟ حاجی می خندد که منافق کدام است مرد مؤمن؟ دیدم خسته ای، گفتم…
جوان اخمش را در هم می کشد و با صدای بلند تری می گوید برو دنبال کارت آقا. من شما را نمی شناسم . حاجی سری تکان می دهد و می رود. دو روز دیگر بسیجی برای لجستیک می رفت. وقتی دم در حاجی را می بیند ، سرش را پایین میاندازد . حاجی خودش را به آن راه میزند و با مهربانی می گوید: در خدمت سربازهای اسلام هم هستیم ها… جوان می خواهد بگوید آقا شرمنده از بابت آن شب، من نمی دانستم شما از فرماندهان پایگاه هستید، که حاجی بحث را عوض کرده و مثلا میگوید لباس هایت را از این پادگان گرفتی یا از جای دیگر چه جنس خوبی دارد؟
خاطرات شهید محمد اثری نژاد ؛ به نقل از: میلاد در ساحل کلمات، صص۷۵-۷۴.