شهید زینالدین آنقدر در انجام وظیفه جدّی بود که گاه ما از دستش دلگیر میشدیم. یک روز سر مسئله ای کوچک میانمان شکر آب شد و مدتی به اصطلاح با هم قهر بودیم. بعدا پیش خودم که حساب کردم حق با او بود. از نحوه برخوردم پشیمان شدم. موضوع را با برادر بنیادی در میان گذاشتم . گفت: «برو و از آقا مهدی معذرت بخواه». دلم قرص شد و رفتم . همین که سلام کردم . لبخند زنان بلند شد و در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. زبانم بند آمده بود. حسابی غافلگیر شدم. دست و پایم را گم کردم. خودم را لایق آن همه لطف و مهربانی نمی دانستم کاری نمیتوانستم بکنم و به لبخندی شرمگینانه قناعت کردم.
خاطرات شهید مهدی زین الدین؛ به نقل از: افلاکی خاکی ،ص ۲۷