نای ایستادن نداشت. من رفته بودم داخل شهر «خرمشهر» و از یکی از خانه ها چندتا آب آناناس برداشته بودم. ضمنا پولش را هم حدوداً حساب کرده بودم و گذاشته بودم . حالا خوش حال بودم که بچه ها بعد از آن همه تشنگی و سختی با دیدن آن خوشحال می شوند . یکی از آن ها را دادم به شهید «دشتی» گفت : «اینها چیه؟» گفتم : «معلوم است! آب آناناس!» پرسید: «از کجا آوردی ؟» گفتم: «از خانه های مردم» گفت: «من نمی خورم». گفتم: «نمی خوری؟ آخه چرا؟» گفت: «اینها مال مردم است حرام است از کجا معلوم راضی باشند؟» گفتم: «پولش را گذاشتم و برداشتم، خیال کردی همین طوری برداشتم و آمدم؟» این را که گفتم خیالش راحت شد و گرفت خورد.
خاطرات شهید دشتی؛ به نقل از: آن روزها، صص۱۵۴-۱۵۳