همچنان آن روز را به ياد ميآورم. آن روز دوستم محمد آمده بود تا خبر رحلت امام خميني(ره) را به من برساند… محمد رنگ پريده و شکسته بود, اشک چشمهايش را ميپوشاند… هر دو نفر بهتزده شده بوديم… سکوت بين ما حکفرما شده بود… احساسي ترسناک از تنهايي و از دست دادن, وجودمان را فراگرفته بود… ده سالي بود که به معناي معنوي کلمه, با امام زندگي ميکرديم. از روزهايي که حوادث انقلاب شکل ميگرفت, با انقلاب و امام زندگي کرده بوديم. شعارهاي انقلاب, که از اسلام سرچشمه ميگرفت ما را به خود جذب کرده بود…
در ابتداي بينش ديني و سياسي, با ادبيات «اخوان المسلمين» زيسته بوديم و با چنين حقايق و دست آوردهايي آشنا نبوديم..
احساس ميکرديم بخشي از اين جريان هستيم… جريان مستضعفان… امام خميني(ره) بارها با مستضعفان سخن ميگفت و با سخنان عميقش آنها را به جنبش و خروش دعوت ميکرد…
احساس ميکرديم در معرکه مبارزه با استکبار, حضور داريم… به همان شکلي که امام خميني(ره) مبارزه را ترسيم کرده بود, به همان شکلي که طرفها و ميدان درگيري را مشخص کرده بود… احساس ميکرديم ما هم طرف مبارزه با استکبار هستيم…
امام در حسينيه جماران براي کساني که به ملاقاتش آمده بودند دست تکان ميداد… ما دلداده نيرويي شده بوديم که در حرکت دست امام نهفته بود… جذابيتي آميخته با هيبت را نسبت به شخصيت امام احساس ميکرديم… در حالتي معنوي غرق ميشديم که توانايي بيان آن حالت را با واژهها ندارم…
وقتي امام برايشان سخنراني ميکرد, از گريه آنان تعجب نميکرديم… به جز چند کلمه عربي که امام به کار ميبرد, از سخنراني امام چيزي متوجه نميشديم… هيچ کدام از ما فارسي بلد نبود… ولي از گوش دادن به صحبتهاي امام لذت ميبرديم… ميفهميديم که اسلام به زبان اين مرد سخن ميگويد… نگاه به چهره نورانياش برايمان کافي بود… تلاش ميکرديم با نگاههايش به دور دستها سفر کنيم… به دنيايي که او ميديد… ولي توان نداشتيم پا به پاي آن نگاهها حرکت کنيم… شيفته گستره وجودي امام و اوج لحظههاي انقلابي در حضورش بوديم…
وجودش به ما آرامش ميبخشيد, از معنويت سيراب و از مفاهيم انقلاب, سرشارمان ميکرد… وقتي به انقلاب, ضربههاي پي در پي وارد ميشد و شخصيتهاي اصلي و رهبران انقلاب ترور ميشدند, شتابان به سمت راديو ميدويديم تا از ادامه روند انقلاب مطمئن شويم… منتظر آمدن امام ميشديم… که ناگهان با کوهي از استواري و ثبات مواجه ميشديم… بسياري اوقات از قدرت روحي و توانايي براي کنترل پيامدهاي ضربههاي اين چنين سنگين, شگفتزده ميشديم… تا اينکه فهميديم راز آرامشي که امام بر اساس آن حرکت ميکند, حکمت, ايمان و عامل مخصوص و ناشناسي در امام وجود دارد… گويي اين مفاهيم کوره جوشش اصلي در وجود اوست تا به عاشقان و مريدانش و به تمامي آزادگان جهان, پرتو افشاني نمايد… با انتقال امام به «نوفل لو شاتو» در فرانسه, تحرک فراوان رسانهاي که در محل اقامت ايشان، باعث شد بازتاب انقلاب به ما برسد, که در شکلگيري تجربه انقلابي ما نقش مهمي را بازي کرد.
پيروزي انقلاب اسلامي, در ايران آغاز تحولي تاريخي بود که همچنان, شاهد مراحلي از آن هستيم. در حالي که نيروهايي اسلامي, به علتهاي گوناگون (که مهمترين آن عبارت بود از قرائتهاي کوتهنگر از دين و ناتوان از قانع ساختن) دچار رخوت, ناتواني و سستي شده بودند, امام خميني(ره) آمد و کشتزارها را براي کارکرد انقلابي آماده ساخت. دين به عامل آزادي بخش ملتها تبديل و نماد مبارزه با استکبار نو شد که نماد آن استکبار جهاني و وکيلانش در منطقه بودند.
رويکرد به انديشه انقلابي و نمادهاي آن مانند شهيد مطهري, باعث جهشي شد که مدتها در انتظارش بوديم… ايران آزاد شد و اسلام نيز همراهش آزاد شد. اسلام از چارچوبهاي تنگي که با آن محشور بود و نيز از نمونههاي آمريکايي آن که به پايش بسته بود, رهايي يافت… اسلام تحرک پيدا کرد تا زندگي را دوباره رهبري کند و با نيروهاي ظالم و نمادهاي استکبار بستيزد… و فجري نو شکوفا شد…
محمد گفت: ميروم. با دوستان تماس ميگيرم تا از دور براي روح امام نماز بخوانيم… او را ترک کردم و به سرعت به خانه برگشتم تا خبرها و تحولها را پيگيري کنم… از آينده ميترسيدم… در راه برگشت, ذهنم به ياد اولين عکسي افتاد که از امام در برابر چشمانم قرار گرفته بود… از رمز آن محبت ناآشنا و نيرويي که باعث شده بود امام من را به خود بکشاند… به عکسي که با قرار دادن صورتم بر آن پنهانش ميکردم… وقتي تنها ميشدم, عکس امام را روي کتابخانهام ميگذاشتم و غرق نگاه به آن ميشدم… چرا هر وقت فيلمي از امام ميديديم اين همه گريه ميکردم؟ راز اين اشکها که از چشمانم ميريخت چه بود؟ چرا وقتي نوار ويدويي امام از اروپا به دستمان رسيد, آنقدر شادي بر قلبم نشست؟
منظرهاي را که در خواب ديده بودم, در ذهنم حاضر کردم. خم شده بودم تا دستان بزرگوار امام را ببوسم, گريه ميکردم و ميگفتم: امام دوستت دارم… امام دوستت دارم… امام هم با مهرباني دست نوازش بر من ميکشيد… تلاش کردم لذت معنوي مشاهده اين منظره را دوباره زنده کنم… منظرهاي که روزهاي طولاني همراه من بود… ولي فايدهاي نداشت…
به ياد قرار بعد از ظهر افتادم. هر روز با بخش عربي راديوي ايران وعده داشتم. همه چيز را براي شنيدن آن رها ميکردم مخصوصا روزهاي جنگ تحميلي… به ياد آرزوهايم افتادم… من هم بسيجي امام شده بودم و در جبههها از اسلام و نظام اسلامي دفاع ميکردم… به ياد آزادي خرمشهر افتادم و تکبيرهايي که از مسجد جامع خرمشهر و يا به تعبير آن روز امام «خونين شهر» بلند شد… و اشکهاي شادي…
به يادم آمد چطور با گروهي از منافقين در شهر «رم» برخورد داشتم. از رهگذران براي محکوم کردن نظام اسلامي ايران, امضا ميگرفتند. افتخار من اين بود که در برابر آنها موضعگيري کردم. بر سرشان فرياد زدم و آنها را تفالههاي قاتلان و مزدوران خواندم… يادم ميآيد چطور خواستند من را کتک بزنند.
در خانه, مادرم روبهروي تلويزيون نشسته بود. وقتي من را ديد, ايستاد و با اندوه گفت: پسرم, امام از دنيا رفت… مادرم ميدانست چقدر به امام دلبسته هستم. هميشه از اين ميترسيد که قيمت اين محبت را با زندان رفتن بپردازم. تلويزيون منظرههاي عزاداري و غم و اندوه را در سراسر ايران نشان ميداد… احساس غريبي نسبت به زمان داشتم و پرسشهاي فراواني که به روحم زخم ميزد… پرسشهاي عاشقان… آيا منطقي است زندگي بدون امام خميني(ره) ادامه يابد؟ آيا ديگر شاديهاي پيروزي و موفقيت, ادامه خواهد داشت؟ آيا… آيا… ولي مردم ايران, همراه با دل تمام آزادگان جهان, امام را به خانه ابدياش تشييع کردند… همين پاسخ من بود… امتي با اين محبت و وفاداري و با چنين تشييع جنازهاي… راه را ادامه خواهد داد…
صلاح الفاضلي، يکي از رهيافتگان به تشيع و مبارزان انقلابي کشور مغرب است. اوج دلدادگي روشنبينانه او به راه و انديشه امام، نشاندهنده عمق نفوذ انديشه انقلابي ايران در قلب انديشمندان جهان اسلام است. متن زير ترجمه مقالهاي از اوست که به مناسبت سالگرد رحلت حضرت امام خميني(ره) در مجله «المرفأ» به چاپ رسيده است.