از دفتر کارش خارج شد تا در جلسه ای حاضر شود . متوجه شد کسی به دنبال او می آید ، حدس زد با او کاری داشته باشد . پایین پله ها صبر کرده تا او برسد .
– سلام برادر ، با من کاری دارید؟
– بله ، می خواهم بپرسم تو کی هستی؟ اینجا چه می خواهی؟ اصلاً کی هستی؟ تو یک بیگانه ای ! تو یک مستشاری ! تو . . . .
تند و تند حرف می زد آن هم بی ادبانه . ناگهان از شدت عصبانیت و خشم که صورتش را سرخ کرده بود سیلی محکمی به گوش محمد زد . یکی از بچه های سپاه که تازه از راه رسیده بود می خواست به او حمله ور شود . که بروجری نگذاشت بعد هم به روی جوان خندید ، دست در گردنش انداخت ، صورتش را بوسید و دست او را گرفت و به اتاق برد ، تا آن روز صبح نشستی دوستانه با او داشته باشد
خاطرات شهید محمد بروجردی ؛ نقل از: مسیح کردستان، مولف عباس اسماعیلی.