آخرین لحظه

در آن بحبوحه‌ی خون و آتش و هراس، همسنگری داشتیم که یک پارچه نشاط و طراوت بود. حتی در سخت‌ترین لحظات هم، دست از خوش طبعی ‌هایش برنمی‌داشت. یادم هست که از شدّت آتش دشمن نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. همان‌طور که دراز کشیده بودیم، او گفت: «نامردها مثل این که با ما دعوا دارند. فکر نمی‌کنند خدای نکرده ممکن است یکی از این گلوله‌هایشان به ما بخورد و زخمی بشویم؟» صدای قهقهه‌ی بچّه‌ها از پشت خاکریزها بلند شد. پشت سرمان سیزده کیلومتر آب‌های هور بود و ما در منتهی الیه خشکی جزیره، آماده‌ی دفاع بودیم. دشمن گویا از شیوه‌ی کارمان آگاه شده بود و هر لحظه بر شدّت آتش و پاتک‌هاش می‌افزود. در تمام طول مدّتی که در جبهه‌ها بودم، هرگز نظیر آن حجم آتشی را که آن‌جا بر ما می‌ریختند، به یاد ندارم.

با هر چه دستش می‌‌رسید، می‌زد. بچّه‌ها به دفاع دلیرانه‌ای کمر همّت بسته بودند. ایستادگی می‌کردیم و گاهی حتّی بسیاری از بچّه‌ها با عملیّات شهادت طلبانه، یعنی عملیّاتی که صد در صد در آن شهادت حتمی بود، جلویشان را می‌گرفتند. بالاخره کار به جایی رسید که فرماندهان جنگ، ایستادگی ما را به صلاح ندانستند و دستور عقب نشینی صادر شد. قایق‌ها آمدن و دسته دسته رزمندگان را بازگرداندند. دشمن هر لحظه نزدیک‌تر می‌آمد. بچّه‌ها به روحانی گردان، شهید حسن محقّر، اصرار کردند که زودتر به عقب برگردد و او با لبخند گفت: «دستورات اخلاقی موقوف! من با آخرین قایق برمی‌گردم، وقتی همه‌ی رزمندگان رفته باشند».

می‌دانستیم اصرار فایده‌ای ندارد و در ضمن نمی‌شود به مسئول گردان دستور داد و لذا قایق به قایق برگشتیم. دیدم که با عدّه‌ی بسیار کمی که هنوز خاک جزیره را ترک نکرده بودند، از پشت خاکریزها با شلیک آر پی جی، از جلو آمدنِ تانک‌های دشمن جلوگیری می‌کنند و امکان عقب‌نشینی برای قایق‌ها را فراهم می‌سازند. تا بالاخره آخرین قایق هم رسید. همه سوار شدند و او در ساحل ایستاد. بچّه‌ها فریاد کشیدند: «حاج آقا! بدو». و او گفت: «شما باید از تیررس دور بشوید. یک نفر باید چند تا شلیک از پشت خاکریزها به سوی دشمن انجام بدهد که آن‌ها متوجّه عقب‌نشینی بقیّه نشوند. بروید؛ من خودم می‌آیم». نه وقت معطّلی بود و نه جای چون و چرا، زیرا به روحیّه‌ی او آشنا بودم. قایق حرکت کرد و ما با چشم‌هایی مضطرب او را از دور می‌نگریستیم که به سوی خاکریز دوید. آر پی جی‌اش را به سوی تانک‌های دشمن نشانه رفت. دوازده ساعت دیگر در حالی که همه مطمئن بودند که او به تنهایی درآن سوی آب‌های هور شهیده شده است، از آب بیرون آمد. و این در حالی بود که به شدّت خسته بود. بچّه‌ها دورش حلقه زدند و صورتش را بوسه باران کردند. من پرسیدم: حاج آقا! چه طور برگشتید؟

با همان لبخند همیشگی درحالی که موهای سرش را خشک می‌کرد و اسلحه‌ی خیسش را به یکی از دوستان داد تا خشک کند، گفت: «آن قدر شلیک کردم تا شما از تیررس آن‌ها خارج شدید و آن وقت به آب زدم». بچّه‌ها با ناباوری به او نگاه می‌کردند. گفتند: «سیزده کیلومتر با شنا؟» سرش را تکان داد و گفت: «خدا یار و یاور ماست. بله، با شنا»

گفتیم: چرا با بچّه‌ها سوار قایق نشدید؟ با آن نگاه‌های سرزنش  آمیز به ما نگریست و گفت: «فرماندهان اسلام در حملات، در صف اوّل بودند و در عقب نشینی، در صف آخر. فرمانده تا آخرین فشنگ و تا آخرین لحظه در حمله و عقب‌نشینی باید شرکت داشته باشد». سپس دستش را به علامت تصدیق کلام خودش بالا آورد و گفت: «بله تا آخرین  لحظه»

خاطرات شهید شهید حسن محقّر ؛ نقل از: رسم خوبان ۱۰- روحیه،  ص ۵۰ تا ۵۳٫/ شمیم معطّر دوست، صص ۱۰۰ – ۹۹٫

 

شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست
error: