صدای انفجار از دور ونزدیک به گوش می رسید . با خودم گفتم : کاش نماز را زود تر تموم کنه . اگر یه خمپاره بیاد وسط خاک ریز؟ اما مصطفی آرام و مطمئن ، به همه عطر زد. پیشانی بند سبز رنگ را از پیشانی باز کرد و در جیب گذاشت . طبق معمول سجاده سبز رنگ کوچکی را که همیشه با خود داشت پهن کرد روی خاک .به طرف قبله ایستاد. کمی مکث کرد و برگشت به طرف ما و گفت: «می دانید اگر این آخرین نماز ما باشد چه عشقی می کنیم؟»
حرف همیشگی او در ذهنم تداعی شد : خاک بر سر ما ، اگر جنگ تمام بشه و ما زنده باشیم . مصطفی اشک ریزان رو به قبله ایستاد . به سمت مدینه وکعبه دلها: «السلام علیک یامولاتی یا فاطمه الزهراء السلام علیکم ورحمت الله وبرکاته».
خاطرات شهیدحجت الاسلام مصطفی ردانی پور؛ به نقل از: بوی باران ، ص ۱۰۸