چند روزی بود گوشتهای قورمه شده را نگه داشته بودم .می دانستم علی به لحاظ غذایی ، خیلی به خودش نمی رسد .شبی که آمد سر سفره شام ،گوشت ها را آوردم .گفت «عجب غذای معرکه ای!» مکثی کرد و ادامه داد: «ولی لیلا! تا اونجایی که من یادم مییاد، توی خونه آنقدر پول نداشتیم که تو بخواهی با آن چند کیلو گوشت بخری و با آن قورمه درست کنی ؟!»
گفتم: «من نگفتم که این غذا را خودم درست کردم.» نگاهش لب ریز سوال شد. گفت: «پس از کجا آمده است؟» گفتم: «مسئول تدارکات…»؛ تا اسم مسئول تدارکات را شنید، لقمه نان را که در دستش بود، گذاشت تو سفره. سریع رفت سراغ تلفن. مسئول تدارکات با خودش گفته بود خوبه گوشت یکی از گوسفند ها را قورمه کنم بدم به زنو بچه فرمانده ها؛ بالاخره آن بنده های خدا هم شهر و دیار خودشون رو ول کردند و پا شدن اومدن تو این دیار غربت زندگی می کنند.
علی آن شب سر او داد کشید که: «مرد حسابی ؛ تو برداشتی لقمه حرام آوردی اینجا ؟ گوشت آن گوسفند ها مال بچههای رزمنده است که دارند تو جبهه می جنگند، نه مال خانواده من و امثال من». آن شب چیز دیگری خوردیم. فردا گوشتها را با خودش برد
خاطرات شهید سیّد علی حسینی؛ به نقل از: ساکنان ملک اعظم ۳، ص ۳۷