یک روز قرار بود از محل استقرار لشکر به اهواز بیاییم که مطلع شدیم حاج اسماعیل هم قصد دارد به اهواز برود. با او وعده گذاشتیم که پس از نماز جماعت ظهر حرکت کنیم و چنین نیز کردیم. تابستان بود و هوا بسیار گرم. شیشه های ماشین را بالا برده و کولر را روشن کردیم. در مسیر شوش حدود ده – بیست کیلومتری رد شده بودیم که چشممان به ماشینی مانده در کنار جاده افتاد، معلوم بود که به کمک احتیاج دارند. مقداری رد شده بودیم که حاج اسماعیل دور زد و راه را برگشت.
ازش پرسیدم: چی شده؟
گفت: خلاف مروت است که یک خانواده در این هوای گرم محتاج کمک باشند و ما اینجا جلوی کولر باشیم.
رسیدیم به خودوری خراب شده، با وجود اینکه وضع خانم های سرنشین آن ماشین_ طبق معمول خانواده های مرفه- ناشی از بی مسئولیتی در قبال خون شهدا بود، حاج اسماعیل از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و علیکی به سراغ ماشین رفت. خیلی تلاش کردیم تا ماشین را روشن کنیم و ولی فایده ای نداشت.
در تمام این مدت حاج اسماعیل دست قطع شده اش را طوری در جیب فرو برده بود که دیده نشود و حتی وقتی ماشین را هُل می دادیم، با یک دست هل می داد.
اما حاج اسماعیل دست بردار نبود و در آخر گفت: مجبوریم ماشین را بکسل کنیم.
تا جلوی درب منزلشان، محله ی کیانپارس اهواز ، ماشین را بکسل کردیم.
آن خانواده خیلی خوشحال بودند و نمی دانستند به چه زبانی تشکر کنند. حاج اسماعیل رو کرد به آنها و گفت: «لازم به تشکر از ما نیست. برای رزمندگان دعا کنید. برای امام و اسلام دعا کنید.»
خاطرات شهید شهید اسماعیل فرجوانی؛ نقل از: ذبیح، ص ۹۳-۹۴