سر تا پایش خاکی بود، چشم هایش از سوز سرما سرخ شده بود، دو ماه بود او را ندیده بودم، گفتم حداقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون ، سر سجاده ایستاد، آستین هایش را پایین کشید و گفت: «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره» کنارش ایستادم. حس می کردم هر لحظه ممکن است زمین بخورد. شاید این جوری می تونستم نگهش دارم.
یادگاران ، کتاب همت/ ص۵۶، نوشته شده از کتاب روایت مقدس ص ۲۸۸