خمینی خرمشهر

اسمش حسين بود. حسين شريف قنوتي. طلبه بود. پیش خودش نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. ديده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توي آن شرايط كه بني صدر، مهمات به خرمشهر نمي­رساند، حسین مانده بود و شده بود باعث دلگرمي بچه­ها. با يك نگاه خستگي را از تن بچه­ها بيرون مي­كرد.

خيلي كم مي‏خوابيد، سازمان­دهي نيروهاي شهر، و هماهنگي بين آنها وقت استراحت برايش باقي نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تكه نان خشكيده و مقداري آب سر مي‏كرد. روزي به او گفتند: «آشيخ عمامه‏ات را بردار كه مزاحم كارت نشود.» گفت: «عمامه كفن من است و حاضر نيستم برش دارم.» آن قدر كار كرده بود كه عمامه سفيدش تقريباً ديگرسياه شده بود.

يك روز در مقر با نيروهاي هماهنگي نشسته بود و صحبت مي‏كرد. ديديم كه يك جوان رزمنده هجده نوزده ساله‏ مي‏آيد به سمت ما. آن­چنان خسته بود كه تلوتلو مي‏خورد، كم مانده بود اسلحه‏اش هم زمين بيفتد. شيخ تا اين جوان را ديد رفت به سمت وي و او را در آغوش گرفت و بوسيدش. بعد زانو زد و پاهايش را هم بوسيد.

شهر در حال سقوط است. به خواهرهاي مدافع دستور داده شده كه انبار مهمات را خالي كنند. مقداري از مهمات به مدرسه­اي در قسمت جنوبي رودخانه منتقل شد. همه بچه‏ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شيخ وارد مدرسه مي‏شد. او توانسته بود از عراقي­ها يك نوشابه و يك هندوانه بزرگ و چند آر پي‏ جي به غنيمت بگيرد. هر چه به تك‏تك بچه‏ها تعارف كرد كه نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنه‏تر هستيد، خودتان بخوريد. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه­ها.

رضا داشت رانندگي مي‏كرد. شيخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خيابان چهل متري كه رسيدند، ناگهان ديدند كه عراقي‏ها جلويشان را سد كردند.

رضا گفت: «آقا، اينها عراقي ‏اند!»

شيخ گفت: «سريع برگرد به سمت مسجد جامع.»

موقع برگشتن، ناگهان عراقي‏ها ماشين را به رگبار بستند. زانوي رضا گلوله ‏خورد. گردن، دست، پا و ران شيخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. كمي كه جلوتر رفتند، عراقي‏ها آر.پي.‏جي مي‏زدند، خودرو واژگون ‏شد و به جدول‏هاي كنار ميدان خورد و ‏ايستاد. رضا و شيخ تا به خود بيايند و دست به اسلحه ببرند، عراقي‏ها آنها را محاصره كردند. يك عده رضا را ‏گرفتند و كتفش را شكستند. يك عده هم دور شيخ حلقه زدند و شروع ‏كردند به پايكوبي و خواندن: «أسرنا الخميني، أسرنا الخميني.» يعني: خميني را اسير كرديم.

عمامه را از سرش برداشتند. همين طور داشت از بدنش خون مي­رفت در همين حال شروع كرد به نصيحت عراقي­ها: «امروز حسين زمان، خميني است و يزيد زمان صدام است؛ از زير عَلَم يزيد بيرون بياييد و برويد تحت بيرق حسين.»

سرباز عراقي عصباني شد. سرنيزه­ كلاشينكف را برداشت و به شقيقه­ او كوبيد. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را مي­بريدند. به بي‌رحمانه‌ترين شكل… او هم فقط مي­گفت «الله اكبر».

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پايكوبي مي­كردند. اين­بار مي‏خواندند: «قَتَلنا الخميني، قتلنا الخميني.» اما باز دست‌بردار نبودند، ‌بعد از جسارت‌هاي زياد به جسد شيخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خيابان كشيدند و آن را از بالاي يك ساختمان دو طبقه آويزان كردند، بعد آن را به پايين پرتاب كردند!…

رهبر انقلاب درباره اين شهيد مظلوم فرمود: «اگر شيخ شريف شهيد نمي‏شد، خرمشهر از دست نمي‏رفت، چون او خيلي شجاع و انقلابي بود.»

شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست
error: