آسمان گلولهباران بود. شعلههاي سرخ و نارنجياش تو تاريكي ديدنيتر بود. بچهها داشتند زير لب ذكر ميگفتند. تنها حميد بود كه صدايش درنميآمد. ديگر نفس ايستادن توي آب را نداشتم. بدنم سست و كرخت بود. به خصوص كه بايد هواي حميد را هم ميداشتم. گاهي دستش را دور گردنم سر ميخورد. خون زيادي از بدنش رفته و ضعف تمام توانش را گرفته بود. اين را ميشد از رنگ و رويش فهميد.
نور فسفري منوري شكوفه زد توي آسمان و تاريكي اطراف را شكست. سطح آب با نفس آرام نسيم به جنب و جوش درآمده بود. تا دقايقي اطراف روشن بود و همه چيز به خوبي ديده ميشد. دلهره درونم را ميجويد. نگران حال حميد بودم. نور منور كور شد و دوباره تاريكي همه جا را در بر گرفت. لحظاتي طول كشيد تا چشمم به كورسويي عادت كرد. تاريكي رعشه ميانداخت توي تن آدم. فاصلة زيادي با نيها نداشتيم. حس ميكردم هر لحظه ممكن است حيواني، چيزي از لاي نيها بجهد بيرون. نگاهم روي نيها ثابت مانده بود. ديگر جان نگه داشتن حميد را نداشتم. خودش هم فهميده بود. آرام و بريده گفت: «جهانبخش! دستم را ول كن». پاپي نشدم. انگشتانم حس نداشت و رمقي برايم نمانده بود. ماه نشسته بود وسط آسمان. قاسم گفت: «دستمان را گذاشتند تو پوست گردو. چشمم آب نميخورد قايق برگردد». من هم احساس درماندگي ميكردم. داشتم نااميد ميشدم، اما به روي خودم نياوردم. همچنان چشمم به نيزار بود. فكر و خيال ذهنم را مشغول كرده بود. نميدانستم اگر قايق به سراغمان نيايد، تكليفمان چه ميشود. بايد راهي پيدا ميكرديم. نميشد كه براي هميشه آن جا بمانيم. تا آن موقع هم دوام آورده بوديم، جاي شكرش باقي بود. پردة نازك مه افتاد روي هور. سكوتي كلافهكننده بر فضا حاكم بود. ديگر صداي قورباغهها هم به گوش نميآمد. بگو و مگوي قاسم و اكبر از فكر و خيال كشيدم بيرون.
ـ من ميگويم كمكم خودمان را بكشيم يك طرف. بالاخره از يك جايي سر درميآوريم.
ـ بس كه اينجا ايستاديم ديگر جاني برايم نمانده. نا ندارم جم بخورم. چه رسد به شنا كردن به خودم آمدم. دست حميد دور گردنم نبود. يك دور كامل چرخيدم دور خودم و دست پاچه گفتم: «حميد، حميد كو؟» بچهها به تكاپو افتادند. حسابي گيج شده بودم. مجيد گفت: «شايد از انتظار خسته شده و رفته».
ـ كجا رفته؟ تا چشم كار ميكند اين جا آب هست.
مثل كلاف سر در گم بودم. پشت حرف اكبر را گرفتم و هول گفتم: «راست ميگويد اين جا فقط آب هست. حميد شنا بلد نبود. نكند…»
ـ چه شده جهانبخش؟ جان به لبمان كردي.
دهانت قفل شده و ترس وجودم را پر كرده بود. به سختي آب دهانم را قورت دادم. هر چقدر چشمچشم كردم بيفايده بود. با دست كوبيدم توي پيشانيام و گفتم: «نكند غرق شده». بچهها گيج و منگ نگاهم ميكردند. اكبر گفت: «زده به سرت؟ اين چه حرفي است كه ميزني. اگر غرق ميشد كه ما ميفهميديم.»
ـ چطوري؟ چطوري ميفهميديم؟ حميد كوچكترين قدرتي نداشت كه دستش را دور گردنم بند كند. من هم از او بدتر. با جان كندن نگهش داشته بودم. تمام بدنم سر و بيحس شده. حتماً وقتي تو فكر و خيال بودم، دستش از دور گردنم سر خورده و صداش درنيامده.
بغض آوار شد توي گلويم و گفت: «خودش هم فهميده بود كه ديگر دستم گير ندارد. مرتب خودخوري ميكرد».
ـ اما…
ـ اما ندارد. فكر كرده مزاحم است. تا رفته زير آب حتي دست و پا هم نزده. من هم كه تو اين ظلمات حواسم جاي ديگري بود و از حال و روزش غافل شدم.
يكريز خودم را سرزنش ميكردم. باورم نميشد به همين راحتي حميد غرق شده باشد. احساس گناه ميكردم دلم ميخواست زمين دهان باز ميكرد و مرا ميبلعيد. شروع كردم به بد و بيراه گفتن به عراقيها. پردة نازك مه افتاد روي هور. صداي موتور قايق از دور شنيده شد. مجيد گفت: «گمانم قايق كمكي آمد.»
ـ ميخواهم صد سال سياه نيايد. حالا كه حميد…
ـ به هر حال بايد تكليف ما هم معلوم ميشد. با هيچ قسمتي هم آشنايي نداريم كه از دست دشمن خودمان را نجات بدهيم. از هر طرف هم كه برويم، به تور عراقيها ميخوريم.
بچهها داشتند بگو مگو ميكردند كه چيزي دَمَر آمد روي آب. ابتدا هول برمان داشت. وقتي ديدم تكان نميخورد، خودم را كشيدم طرفش. باورم نميشد. صورتش را برگرداندم. حميد بود. دلگير گفتم: «همهاش تقصير من بود. نبايد ازش غافل ميشدم.» قاسم زد زير گريه و گفت: «تقصير ما هم بود كه كمك نكرديم. يك نفر شش ساعت نگهش داشتي». اكبر گفت: «ما بيتقصير نبوديم، ولي حميد مخصوصاً صدايش را درنياورد كه سر بار ما نباشد. گناهش گردن عراقيهاست. حميد تير خورده بود؛ بايد او را با خودشان ميبردند.»
سر و كلة قايق پيدا شد. نزديك كه رسيد، موتورش خاموش شد. قايقران و سرباز كمك كردند تا خودمان را بكشيم داخل. مه فرو نشست و آرام آرام محو شد. سرباز نگاهي از سر تأسف انداخت به جنازة حميد و دلگير گفت: «أنَا آسف!» مجيد گفت: «كاشكي ميتوانستيم دفنش كنيم.»
دلم ميخواست هوار بكشم. بغض چسبيده بود بيخ گلويم و داشت خفهام ميكرد. زير لب گفتم: «ما را ببخش. جايي نداريم كه تو را با خودمان ببريم. ما اسيريم و اصلاً معلوم نيست چه سرنوشتي در انتظارمان است». موتور قايق كار افتاد. داشتيم از حميد فاصله ميگرفتيم كه قطرات اشك راه كشيد روي گونههايم و صداي هقهقام درآمد.