یک روز به اتفاق خانواده برای تفریح به شمال رفته بودیم ، در راه برگشت در جاده بودیم که وقت نماز ظهر شد و صدای اذان هم از رادیوی ماشین شنیده می شد.
مهدی گفت: « ماشین را نگه دارید که من می خواهم نماز بخوانم ».
گفتیم صبر کن برسیم منزل ، نماز را آن جا بخوان ، گفت: « شاید به منزل نرسیم »
لذا همان جا از ماشین پیاده و نماز ظهرش را اول وقت خواند.
کتاب نماز و نیاز ص ۵۵۶