هر دو قايق در دو خط موازي دل آب را ميشكافتند و جلو ميرفتند. جزيره ميرفت تا كمكم در دل تاريكي شب پنهان شود. تنها ستارهاي چسبيده بود به طاق آسمان. سر و صداي قورباغهها پيچيده بود لاي نيزار. همين نيزار بود كه قشنگي مجنون دو چندان نشان ميداد. گاهي گلولهاي از بالاي سرمان فوكه ميكشيد و در گوشه و كنار پايين ميآمد. چيزي به مغرب نمانده بود. اشعة نارنجي آفتاب، افق را چشمگير كرده و سطح آب را برق انداخته بود. نسيمي نرم ميپيچيد لاي چولانها. سر و صداي خمپاره اوج گرفت. تكيه كردم به ديوارة قايق. شكمم از گرسنگي مالش ميرفت. صورت بچهها را از نظر گذراندم. بيحال و رنگ و رو پريده به چشم ميآمدند. خون زيادي از پاي حميد رفته بود. گاهي عضلات صورتش منقبض ميشد. معلوم بود درد ميكشد و به روي خودش نميآورد. شايد هم ميخواست داغ ناله كردن را به دل عراقيها بگذارد.
اكبر نشسته بود رو به رويم و زانوهايش را بغل کرده بود. نگاهش ثابت مانده بود روي صورت كبود و خونآلود مجيد، روي ريش كمپشتش را هم غبار پوشانده است. خدا از سر تقصير آن گروهبان يمني نگذرد. مجيد را انداخت زير مشت و لگد. اصلاً نميدانم اين گور به گور شدههاي يمني توي جبهة عراق چه غلطي ميكردند. شده بودند كاسة داغتر از آش. انگار ارث جد و آبادشان را بالا كشيده بوديم. يك مشت كينهشتري عوضي چنان سنگ عراقيها را به سينه ميزدند، انگار هفت پشتشان عراقي است. هر كدامشان رسيدند مشت و لگدي حوالهمان كردند. هنوز كمرم از نيش لگد يكي از آنها ميسوخت. قاسم رنگ به رو نداشت. معلوم بود ضعف دارد. خون خشكيده بود گوشة لبش. سرباز عراقي نشسته بود لبة ديگر قايق و نگاه سرد و بيروحش را ميپاشيد روي صورتم.
هر دو قايقي با شتاب جلو ميرفتند. خمپارهاي هول از راه رسيد و ميان آب نشست. صداي انفجار، تن هر دو قايق را لرزاند خمپاره پشت خمپاره در آب پايين ميآمد. سرعت قايقها فروكش كرد. صداي انفجار لحظهاي قطع نميشد. تعدادي ماهي آمدند روي آب. سطح صاف و سفيد زير شكمشان زير نور نارنجي افق برق افتاد. چشمم كه به آنها خورد، اشتهايم چند برابر شد. سه مجروح عراقي پشت به ما، در خود مچاله شده بودند كف قايق. قايق كناري، شانه به شانة ما پيش ميآمد. هر بار كه صداي سوت خمپاره بلند ميشد، نيروهاي عراقي خم ميشدند و سرها را در پناه دستهايشان ميگرفتند. خمپارهاي با سر ميان نيها فرود آمد و آب موج برداشت. پشتبندش خمپارهاي ديگر از راه رسيد. معطل نكردم، تا جا داشت خم شدم كف قايق. شدت انفجار، قايق را جابهجا كرد و موجي از آب هجوم آورد داخل آن. سراپايم خيس شد. بقيه هم دست كمي از من نداشتند. آب كف قايق را پوشاند. سر و صداي نيروهاي عراقي از قايق ديگر بلند شد. يكي از آنها شروع كرد با بيسيم صحبت كردن. تند و تند و با نگراني سر و ته حرفش را هم آورد. بقيه هم داشتند با كلاه آهني، آبهاي كف قايق را بيرون ميريختند. آخرين ذرة خورشيد در مغرب فرو رفت و تنها نواري سرخ افق را پوشاند.
هر لحظه مقدار آب كف قايق بيشتر ميشد. تركش ديوارة هر دو قايق را سوراخ كرده بود و كاري از دستمان برنميآمد. مجروحهاي عراقي خود را جمع و جور كردند و نشستند كف قايق. سرباز هم اسلحهاش را انداخت سر شانهاش و مضطرب ايستاد سر جايش. شانة حميد را گرفتم و كمك كردم تا به ديوارة قايق تكيه كند. قايق كناري واژگون شد و نيروهاي عراقي سرازير شدند توي آب. به خودم كه آمدم، تا نيمه قايق را آب گرفته بود. دستهايم را مشت كردم و شروع به بيرون ريختن آب. سرباز عراقي كلاه خود را از سر برداشت و با آن تند آبها را ميريخت بيرون. آسمان به آبي سير ميزد و تاريكي داشت سايه ميانداخت روي هور. سر و كلة نيروهاي عراقي از آب بيرون بود. قايق ما نيز لبالب از آب شد و در چشم به هم زدني رفت زير آب. نگران حال حميد بودم. به خصوص اين كه شنا هم بلد نبود. بازويش را فشردم و گفتم: «مواظب باش. سعي كن خودت را روي آب نگه داري. معلوم نيست تا آمدن قايق كمكي چقدر توي آب هستيم.» حميد سرش را تكان داد و ساكت ماند.
کمانة ماه ميخ شده بود به طاق آسمان و توي آن تاريكي سوسوي ستارهها جلاي بيشتري داشت. محكم بازوي حميد را چسبيده بودم و زير لب ذكر ميگفتم. صداي موتور قايق پيچيد توي گوشم. نگاه انداختم طرف صدا. توي تاريكي چشمهاي را پر نميكرد. شانهام زير بازوي حميد بود. كنار گوشش گفتم: «اگر خدا بخواهد قايق كمكي آمد».
حميد لب از لب باز نكرد. سر و كلة قايق از لاي نيها پيدا شد. قاسم گفت: «يك قايق بيشتر نيست. جاي همه را ندارد». نگاهها دوخته شده بود به قايق. كنار نيروهاي عراقي، موتور آن خاموش شد. سربازي كه داخل قايق بود، كمك كرد تا نيروها يكي يكي خود را كشيدند داخل. سه مجروح عراقي و سربازي را كه با ما بودند، سوار كردند. موتور قايق روشن شد و آرام آرام از ما فاصله گرفت.
نگاه گرداندم اطراف. جز آب و ني چيزي ديده نميشد. مجيد كه تا آن لحظه ساكت بود، گفت: «پس چرا ما را با خودشان نبردند؟» قبل از اين كه چيزي بگويم، قاسم گفت: «معلوم است، نيروهاي خودشان واجبتر بودند».
ـ حتماً برميگردد و ما را هم ميبرد. هر چه باشد ما اسيريم و برايشان مهم است.