بعد از ظهر يكي از روزهاي گرم بهاري است. با بچهها ميافتيم به جان كوچه پسكوچههاي قم؛ به دنبال يك آدرس. شهيد زنده، طلبه شيميايي عليرضا درستي در سال ۱۳۴۴ در شهر بروجرد متولد شده. در را كه زديم، خودش در قاب در ظاهر ميشود با لبخندي بر لب و صدايي آرام و خسخس كنان ميگويد «بفرماييد داخل». حلقه دوربين فيلمبرداري شروع كرد به چرخيدن، مشتاقتر از هميشه. ميچرخد تا چرخش زمانه را نشان دهد! آنقدر حرف براي گفتن يا بهتر بگويم، داد براي زدن دارد كه هيچ احتياجي به سؤال كردن ما نيست، خودش شروع ميكند؛ آرام و متين، اما پر از درد، كاش تو هم آنجا با ما بودي تا نياز به نوشتن نبود. سؤالها ر ا حذف كرديم تا ما در ميان نباشيم، تو باشي و او… تنهاي تنها.
ماه رمضان سال ۶۱ بود كه با شهيد سيد مهدي بهشتي در مشهد اصول كافي ميخوانديم، من علاقه زيادي داشتم كه در قم دروس حوزه علميه را ادامه دهم، اما چون پدر به رحمت خدا رفته بود و مادر و برادر كوچكترم در بروجرد تنها بودند نميتوانستم به قم بروم. روزي به جمكران رفتم و به آقا متوسل شدم. شهيد سيد مهدي بهشتي را ديدم، پرسيد: «اينجا چه ميكني؟» گفتم: «آمدهام متوسل شدم كه در قم بمانم و درس بخوانم.» گفت: «بيا امشب تو را جايي ببرم كه تكليفت مشخص شود.» پرسيدم «كجا؟» گفت: «خدمت آيتالله بهاءالديني.» رفتيم و نماز مغرب و عشا را به امامت ايشان خوانديم. بعد از نماز اطرافيانش گفتند: «آقا خسته است، فردا شب بيا.» من عذر خواستم كه بايد سريعتر برگردم و فرصت زيادي ندارم. گفتم: «اگر ميشود بعد از نماز صبح بياييم» گفتند «ساعت ۶ صبح بيا.» صبح كه رفتم، در حضور ايشان به شدت مثل باران گريه ميكردم. دست عنايتي به سرم كشيدند و فرمودند: شما ميروي وسايلت را ميآوري، ادامه تحصيل ميدهي و براي مادرت هم مشكلي پيش نميآيد.
تازه به عنوان روحاني گردان وارد منطقه شده بودم. چند تا از برادرها داخل سنگر شدند و از من مسئله ميپرسيدند كه ناگهان صداي سوت خمپاره پيچيد. سريع پرده سنگر را كنار زدم. خمپارهاي جلوي سنگر اجتماعي بچهها منفجر شده بود و جواني روي زمين افتاده بود. دستهايش را گرفتم و با كمك بچهها او را به داخل سنگر برديم. با ديدن بانداژ تازهاي كه روي پاي اين بسيجي بود و از آن خون تازه بيرون زده بود، تعجب كردم. علتش را كه پرسيدم، گفتند: «هفته قبل مجروح شده بود و او را به بيمارستان منتقل كرده بوديم، اما وقتي ميشنود كه عمليات در پيش است، سريع خود را به منطقه ميرساند.» با عجله رفتم طرف اورژانس و امدادگرها را آوردم؛ او را سوار آمبولانس كرديم، هنوز حركت نكرده بوديم كه شهيد شد.