خيلي گرم بود. هم هوا و هم صحنه كارزار، عراقيها بعد از اينكه توانسته بودند مقاومت بچهها را در محور سمت راست ما بشكنند، جاني تازه گرفته بودند به نفوذ كردن توي خط ما اميدوار شده بودند. اما بچهها ترس را كشته بودند و مردانه ميجنگيدند. آسمان و زمين پر بود از صداي تير و تيربار و توپ و تركش هر از گاهي فرياد «اللهاكبر» بچهها خبر از انفجار تانكي ميداد كه از داخل نخلستان به سمت ما در حال پيشروي بود؛ همه دوست داشتند صداي اللهاكبر بچهها بيشتر به گوش برسد. اما اين طرف خاكريز، هر چند لحظه يكبار فرياد «امدادگر» «امدادگر» بچهها كه به گوش ميرسيد، خبر از به خون نشستن عزيزي ميداد. و هالهاي از غم بر صورت بچهها مينشست.
تقريباً خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. دشمن هر چه در توان داشت، از زمين و هوا رو كرد و خط ما كه با گلولههاي مستقيم تانك دچار ضعف شده بود، تحت فشار قرار داد؛ به گونهاي كه نميشد كسي قامت راست كند و تيري به سوي دشمن شليك كند. خط كپ كرده بود و عراقيها پشت كوهي از آهن به سمت ما حركت ميكردند. به راحتي صداي شنيهاي تانك را ميشنيدم. نفسها در سينه حبس شده بود، شايد در طول جنگ از معدود دفعاتي بود كه در ميان آن همه سر و صدا، صداي قلبم را ميشنيدم اما صادقانه ميگويم از ترس نبود بلكه هر كس در موقعيت كسي چون من و بچهها قرار گرفته باشد ميفهمد كه آن لحظه يعني چه؟!
يكي بايد به اين وضعيت پايان ميداد، همة نفسهاي در سينه و ضربان قلب در انتظار جرقهاي بود كه به فرياد بلندي تبديل شود كه ناگهان فرياد اللهاكبر يك بسيجي از روي خاكريز سكوت در ميان هياهو را شكست و نگاهها را به سمت خودش متوجه كرد؛ صدا صداي شهيد جواد كبيري، بچة رهنان اصفهان بود. ميانسال در حدود چهل ساله با اندامي متوازن. تمام قد روي خاكريز ايستاده بود. چون پرچمي كه در وزش باد تنها گيسوانش به حركت درميآمد و اما پايهاش استوار و محكم برجا مانده بود. اولين آرپيجي را شليك كرد؛ دومين و سومين را هم همينطور. گويي از چشم عراقي پنهان مانده بود و يا اينكه عراقيها باور نميكردند كه كسي اين چنين روي خاكريز بايستد براي لحظهاي اين عراقيها بودند كه كپ كرده بودند. تانكهاي عراقي يكي پس از ديگري به آتش كشيده ميشد. نميدانم چندمين گلوله بود كه شليك كرد كه گيجي از سر عراقي رفت كه اين بار، فرياد اللهاكبرش نيمه تمام ماند. تير عراقيها دهانش را هدف قرار داد خون، راه بر اللهاكبر گلوي جواد بست. فرياد اللهاكبر بچهها بلند شد.
جواد كبيري خاموش شد اما زنده شد او به خاك افتاد، تا بچهها را از خاك بلند كند. پشت خاكريز صداي اللهاكبر و شليك گلولهها درهم آميخته شد. «اللهاكبر» «اللهاكبر»، الله معجزه كرد. آن روز فهميدم كه «اللهاكبر» معجزه ميكند اما نه از هر «گلويي» از گلوي «خونين»
راوی محمد احمدیان.