مجید، نوجوانی تازه قد کشیده، که سیمای معصومش برای اولین بار شاهد نبرد رزمندگان بود، به لقای حق پیوست، سرنوشت عجیبی داشت. وقتی که در اردو گاه بودیم ، احساس کردم که چهره این نوجوان را غمی ناشناخته گرفته است. غبار غم چنان سیمای مذهبی اش را گرفته بود که گویا این همان مجید خودمان نیست . بعدا متوجه شدم مادربزرگ عزیزش فوت کرده. به تهران می رود و در آن جا پس از گذراندن کارهایی که وجود داد، خواستار بازگشت می شود، اما خانواده او را سخت در منگنه و فشار قرار می دهند. به طوری که گویا حاضر می شود که بیاید و ورقه تسویه اش را بگیرد.
این خانواده با وجود داشتن سه فرزند پسر ، چنان وابستگی شدیدی به این تک فرزندشان دارند که اگر پنج دقیقه دیر به خانه بیاید، با تلفن و وسایل دیگر جویای حالش می شوند. خانشان طرف سیدخندان ، روبه روی حسینیه ارشاد است، ولی وقتی به اینجا می رسد ابتدا مسئولین قبول نمی کنند، اما با اصرار زیاد ایشان، حکم تسویه اش را می دهند. البته دست تقدیر و سرنوشت نمی گذارد مجید به تهران برگردد . مجید به سوی برادر زمانی می رود و استخاره می کند. استخاره بر ماندنش اشاره می کند. او می ماند و سرانجام پس از عبور از شب عملیات، در همان خط پدافندی در صبح گاه روز دوم ،ترکش خمپاره قلب نازک و مهربانش را می درد . مجید در کم ترین وقت ، جانش را تسلیم حق کرد.
جبهه جنوب ،ص۲۵۴.