ساعتي از روز كه گريزي از پنجههاي سوزان و هولناك آفتاب نيست، سايهاي اگر باشد، بهشت زمين آنجاست. اگر رمقي مانده باشد ميتوان با نيمخيزي به سايه رسيد. يا تكه پارچهاي اگر باشد، ميشود آن را روي سر و صورت كشيد. روي صورتي كه از تاول پر شده است.
جان دادن از فرط تشنگي بدترين نوع مرگ است! در آن لحظه، ثانيهها هويت خود را تغيير ميدهند. خاك و باد از ملكوت خودشان جدا ميشوند. ديگر هيچ عنصري از عناصر اطراف، آن نيست كه قبلا بود. فهم از هر چيز، فهم ديگري ميشود. سخت است. پوست تيره روي استخوان سنگي صورت ميچسبد. گردن باريك به تنهاي قهوهايرنگ شبيه ميشود. و انگشتها به ريشههاي باريك درختچهاي ميماند كه از فرط بيآبي، كج و بيقواره شده است. اگر يك ساعت به مرگ مانده باشد، ديگر حرف زدن امكان ندارد. زبان، تكه چوبي خشك خواهد بود كه چسبيده به سقف دهان. گلو از فرط خشكي به خارش افتاده. نفسها به شماره افتاده. به شمارههاي كند و سياه. اما غير از اين يك مشكل ديگر هست. يك مسئله ديگر كه كم از تشنگي نيست؛ تاولها و دملها.
فكه ساعت يك ظهر، بعد از بمباران شيميايي در مرداد ماه ۱۳۶۴ ميسوخت. باران جرقه و آتش و شعله از آسمان ميباريد و در اين ميان، پنج شيميايي تشنه، بيآنكه ناله كنند، نفسهاي آخر را ميكشيدند كه صداي گامهاي تند و هرولهوار چند نفر را شنيدند. توان حركتي نداشتند. تنها توانستند پلكهاي خود را بر هم بگذارند و به صداي نزديك شدن گامها گوش بسپارند. صدايي كه با فرياد خفهاي پشت ماسكهاي سياه شيميايي قاطي شده بود. فريادي كه نشان ميداد آنها كه هروله ميكنند، ايراني نيستند.
پنج رزمنده ايراني، به اسارت نيروهاي عراقي درآمدند. ساعت سه بعد از ظهر بود كه بدنهاي بي جان پنج زخمي به مدرسه نظامي العماره منتقل شد.
سيد خليل، سرباز عراقي مدرسه نظامي العماره ميگويد: من آنجا بودم. فكر ميكردي اگر دستهاشان را بگيري و بلندشان كني، دستها از كتف كنده ميشوند. به آنها نميشود دست زد.
تك درخت دو تنه را نشانمان ميدهد كه در پنج متري در ورودي مدرسه نظامي،كنار آسفالته داغ قد كشيده است. درختچهاي كه با همه ابهت و عظمت ذاتي! نحيف و كمبرگ است. درختي كه روي تنه آن اثر پنج گلوله جا باز كرده است.
ميگويد: با گذشت سه ساعت، آنها كه در محوطه زير تابش سخت و داغ خورشيد رها شده بودند خود را تا آن درخت كشيدند. له له ميزدند. تشنه بودند بي آنكه ناله كنند. آنها همينطور رها شده بودند. ما ميدانستيم كه خودشان به فاصله كمي خواهند مرد.
وقتي مرگ آنها به درازا كشيد، تانكر آبي نشانشان دادند كه ميانه محوطه بود. زير آفتاب. چهار زخمي، كند و بيتوان خود را به سوي تانكر كشيدند.
هفت قدم را در چهارده دقيقه سينهخيز رفتند. جرعه جرعه آب داغ و جوش را بلعيدند. تنها دو دقيقه بعد بيآنكه نفسي بكشند بدون حركت ماندند. انگار خشك شده بودند.
از آنها تنها يك نفر مانده بود، آن كه حتي نتوانست خود را يك قدم به جلو بكشد. حتم او غبطه خورده است به آن چهار تن. غبطه خورده است به آنها كه به آب رسيدند. غافل از آنكه آب داخل تانكر، آب مانده مسمومي است كه از فرط حرارت، زبان و كام را سوزانده است.
يك ساعت گذشت. او همچنان نفس ميكشيد.
او تشنه ماند. از ميان سربازان اگر هم كسي به صرافت آب دادن ميافتاد، جرئت نداشت. بنابراين در ساعت هفت عصر پنج گلوله كلت فرمانده مدرسه به همه چيز خاتمه داد. او به شهادت رسيد در حالي كه شايد هيچ نيازي به پنج گلوله كلت ۴۵ نبود. شايد هيچ نيازي حتي به يك گلوله نبود.
سيد خليل ميگويد: آن پنج ايراني در سنگري به فاصله پانصد متري مدرسه، رها شدند.
سنگر، يك سنگر كمين بياستفاده و متروك بود. چند هفته بعد من و مادرم به طور اتفاقي از كنار سنگر كمين ميگذشتيم. مادرم متوجه چيزي شد. او زن پيري بود. من سرباز مدرسه نظامي بودم و خانهام در همان نزديكيها بود. به مادرم گفتم: پنج ايراني هفتههاست آنجا رها شدهاند. بيآنكه چيزي بگويد، به سوي كمين حركت كرد. او داخل شد و من بيرون ايستادم. ميدانستم صحنه جالبي نخواهد بود. اما ماندن مادرم در سنگر، نيم ساعت طول كشيد. داخل شدم. هيچ بوي مشمئز كنندهاي نبود. هيچ چيز غير عادي نبود. هيچ چيز جز آنكه با داخل شدن من فضاي سبك و عجيبي همه وجودم را گرفت. انگار داخل مسجدي يا معبدي شده بودم. سنگر كمين و متروك، بوي خوشي داشت. بوي خاك، بوي ترد و ملايمي بود كه در كامم پيچيد. مادرم را ديدم كه سجده كرده بود. نماز ميخواند. نميدانم چه شده بود. اما انگار من از زمين كنده شده بودم. به جايي ديگر، به مكان ديگري پرتاب شده بودم. مادرم سلام نماز را كه داد گفت: بايد آنها را دفن كنيم. ما هر دو در همان شب تيره، دور از نگاه ديگران آن پنج ايراني را دفن كرديم، در حالي كه حتي تاول بدنشان بو نگرفته بود.
حالا بعد از سقوط صدام اگر وارد مدرسه نظامي العماره شوي، حتم خواهي ديد كه تنها چيز غريب و اندوهوار آن مدرسه، يك درخت دو تنه پير است. اگر روي يكي از تنههاي درخت دقيق شوي جاي پنج گلوله را خواهي ديد. بعد ديگر نيازي به جستوجو نيست. نگهبان مدرسه كه حالا ديگر بيكار شده است از اتاق كوچكي در ضلع شمالي مدرسه بيرون خواهد آمد. بيشك با پارچ آبي پر از يخ در دستهايش، به سوي تو خواهد آمد. غير از سايبان آن درخت، جاي ديگري نخواهي يافت. او به تو در همانجا ملحق خواهد شد و ليوان پري از آب خواهد داد. اگر مثل آن گروه پنج نفره در مرداد ماه سفر كردي، تنها از آخرين نوشيدن آب، يك ربع خواهد گذشت كه تشنگي امانت را خواهد بريد. آن وقت اگر از دور پرسشي كني ـ با هر مضموني ـ نگهبان مدرسه حرف را به انعكاس صداي نالهاي در محوطه مدرسه خواهد كشاند. بعد، تنها يك چيز خواهد گفت:
در ابتدا فكر ميكرديم صداي ناله در غروب پنجشنبه، از زير درخت، از جايي كه يك زندان زيرزميني است بيرون ميآيد. اما وقتي بعد از سقوط صدام زمين را كنديم، هيچ خبري نبود. خيلي زود فهميديم صداي ناله از درخت است.
او از نالههاي درختي خواهد گفت كه جاي پنج گلوله روي آن جا باز كرده است. درختي كه آخرين نالههاي فروخورده، آخرين نفسهاي به شماره افتاده يك ايراني شيميايي شده، يك بسيجي نوجوان را شنيده است. درختي كه پنج اثر پر اندوه و درد را مثل يك مدال پر افتخار گرد و تو در تو، به سينه پر هاشور خود آويخته است. درختي كه از نالههاي در سينه مانده آن جوان، هيچ گريزي نيافته است
از كتاب: مشت مشت گل سپيد ميچيند از خاك، با تلخيص و تغيير.