از مدرسه حجتيه، زنگ زدند كه: «آقا، پايش را كرده توي يك كفش كه من زن ميخواهم. هر چي هم ميگوييم صبر كن، چند سالي از درست بگذره، قبول نميكند».
رفت پيشش، پرسيد: «حالا چه زني ميخواي؟» گفت: «نميدونم، طلبه باشه، سيده باشه، پدرش روحاني باشه، خوشگل هم باشه».
ـ «نه بابا! اين زني كه تو ميخواي، خدا، توي بهشت نصيبت ميكنه».
هر چي توجيهش كرد، فايدهاي نداشت. ياد جملهاي از حضرت امام افتاد: «طلبهها، چند سال اول تحصيل را، اگر ميتوانند وارد فضاي خانوادگي نشوند».
رفت كتاب را آورد. گفت: «اصلا ً به من مربوط نيست. ببين امام چي نوشته.»
جمله را ديد. كتاب را بست و سرش را انداخت پايين. بعد از چند لحظه سكوت گفت: «باشه، صبر ميكنم».
يك نفر بود مثل همه ما. فقط مادرش از مسيحيهاي فرانسه بود و پدرش هم تاجري اهل مراكش. هفده ساله بود. با موهايي طلايي و ريشهايي كم پشت.
در يك سفر، با پدرش رفت مراكش. امكان نداشت حرفي را بيدليل قبول كند و محال بود از حق ما دفاع نكند. در آن سفر، مسلمان شد.
رفت گوشه خلوتي ايستاد و شروع كرد به خواندن. خوشش آمده بود. گفت: باز هم براي من از اين سخنرانيها بياوريد. صحبتهاي حضرت امام بود كه در نماز جمعه اهل سنت پاريس، پخش ميكردند.
بعد از مدتي، رفت و آمدش با دانشجوهاي ايراني كانون پاريس، بيشتر شد.
پرسيد: «كجا ميري؟» گفت: «دعاي كميل».
ـ دعاي كميل چيه، منم ميتونم بيام.
ـ بفرماييد.
پدرش مراكشي بود و عربي را خوب ميدانست. تا آخر مجلس نشست.
هفته بعد، از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده. گفت: «بريم دعاي كميل»
ـ «حالا كه نميرن». تا شب خيلي بيتاب بود.
بچههاي كانون، ديدند نماز ميخواند، اما نه مثل هميشه. دستهايش كنار بدنش بود و مهر داشت. شيعه شدنش را جشن گرفتند و پرسيدند: كي تو رو شيعه كرده؟ جواب داد: دعاي كميل علي(ع).
گفت: ميخواهم اسمم رو بذاري «علي».
ـ نه، بذار يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع). اهل سنت، اذيتت ميكنن.
ـ پس چي بذارم؟
ـ هر چي دوست داري.
ـ كمال.
فقط اسمش كمال نبود. او به كمال رسيده بود. يك پسر مسيحي هفده ساله كه مسلمان شد و بعد هم شيعه.
كتابخانه كانون، خيلي غني بود. «ژوان» نه! ببخشيد، كمال، هم معمولاً كتاب ميخواند، به خصوص كتابهاي شهيد مطهري.
اهل سؤال بود و خيلي تيزهوش. زود جواب را ميگرفت. وقتي هم ميگرفت، ضايع نميكرد.
يك روز به دوستش گفت: مسعود! ميخوام برم ايران طلبه بشم.
ـ برو پي كارت. تو اصلاً نميتوني، توي غربت زندگي كني، برو درست را بخون.
آن موقع، دبيرستاني بود.
ـ كارم براي ايران، درست شد، با بچهها، صحبت كردم، قرار شده برم عراق، از راه كردستان هم قاچاقي برم قم.
ـ تو كه فارسي بلد نيستي. با اين قيافه بوري هم كه داري معلومه ايراني نيستي.
اصرار داشت به رفتن. ديدند چارهاي نيست. با سفارت ايران صحبت كردند. سال ۶۲ ـ ۶۳ كه آمد قم. مدرسه حجتيه.
بعد از پنج ـ شش ماه، به راحتي، فارسي حرف ميزد.
نميگذاشت يك دقيقه از وقتش تلف بشود. ميگفت: معنا نداره، آدم رو نظم نخوابه، روي نظم بيدار نشه. راحت به دوستانش ميگفت: من كار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد كه چي بشه! بريد سر درستون. من هم بايد مطالعه كنم.
«چهل حديث» حضرت امام و «مسئله حجاب» شهيد مطهري را به فرانسه ترجمه كرد.
ميگفت: به من بگيد «ابوحيدر». هميشه دوست داشت يك نامي از اميرالمؤمنين(ع) رويش بماند.
هر وقت بچهها ميگفتند: امام. ميگفت: نه! حضرت امام.
خيلي به امام ارادت داشت، ميگفت: دستور ولي فقيه، دستور اهلبيت(ع) است.
ـ حق نداري.
ـ بايد برم.
ـ جبهه مال ايرانيهاست. تو برو درست رو بخون.
ـ نه، حضرت امام گفتند: واجب.
فرداي آن روز رفت لشكر بدر و اسم نوشت براي عمليات مرصاد. هنوز يك هفته نشده بود كه خبر شهادتش را آوردند.
از زمان بلوغ تا شهادتش، هشت سال بيشتر طول نكشيد، ولي هر روز يك پله جلوتر بود. كمال آگاهانه كامل شد و خيلي خوب به كمال رسيد.
يكي از دانشجوهاي ايراني مقيم فرانسه ميگويد: اگر «كمال كورسل» شهيد نميشد، امروز با يك دانشمند رو به رو بوديم، شايد با يك روژه گارودي ديگر!»