جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگ افزارهای عراق که در هرم گدازنده خورشید تابستان می سوخت هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند. خودش نیز زمانی که از مأموریت دقیق تیپ با خبر شد کمی جا خورد اما او به هر حال یک فرمانده بود و می بایست در هر شرایط به گونه ای با ماموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش اسان تر شود پس با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبت های او ماند. پاسیار با دیدن چهره آرام هاشم لحظه ای مکث کرد و افکارش را مرتب کرد: شما واقعا این ماموریت را قبول کردی؟
خب معلومه، مگر نباید قبول می کردم؟!
پاسیار گفت: ۸۵ کیلومتر خط پدافندی!
می دانی یعنی چی؟
یعنی چی؟
منظورت چیه یعنی چی؟
خودت بهتر از هر کسی میدانی که این کار احتیاج به سه لشکر دارد…
درسته…
پس چطور می خواهی چنین کاری را با یک تیپ انجام بدهی …
آن هم …
آن هم چی؟
آن هم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده…
یعنی در واقع الآن ما قرار است با گردان قائم، که حالا می گیم تیپ امام حسن، ۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!
هاشم لبخندی زد: تمام اینها که میگویی درست است، ولی پس توکل چه می شود؟!
از آن گذشته ، هیچ چاره ی دیگری نیست…
ما باید این کار را انجام بدهیم…
کمی مکث کرد. به خوبی حال پاسیار را می فهمید و میدانست که او و دیگر فرماندهان بیش از ان که به فکر جان خود باشند، نگران نتیجه عملیات هستند. پس آرام تر از قبل ادامه داد: من متوجه نگرانی شما هستم …
ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم…
اگر می خواستیم به فکر اینجور مسائل باشیم و منتطر بمانیم تا همه چیز بر اساس قوانین و مقرارات نظامی و فرمول های کتاب های جنگی آماده بشود، باید دست روی دست می گذاشتیم و هیچ فقط در مقابل رژیم اشغال گر بعث نمی ایستادیم. شما هم بهتره به افرادتان اعتماد به نفس و امیدواری بدهید و از آنان بخواهید که به نیروی اراده و ایمانشان بیشتر از هر چیزی متکی باشند.
چشم های شکفته در باران، ص ۱۷۷-۱۷۹