به همراه عبّاس از پایگاه «لکلند» واقع در شهر «سنآنتونیوتکزاس» فارغالتحصیل شدیم و برای پرواز با هواپیمای آموزشی «T-41» به پایگاه «ریس» در شمال تگزاس آمده بودیم. سحرگاهان که هنوز آسمان روشن نشده بود، برای ورزش کردن به محوطهی زمین چمن پایگاه رفتیم. در ورزشهای روزانه، میبایست ابتدا جَلیقههایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن میکردیم و چندین دور با همان جلیقهها به دور محوطه یا پادگان میدویدیم. این کار جزء ورزشهای اجباری بود که زیر نظر یک درجهدار آمریکایی انجام میشد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان میتوانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عبّاس که والیبالیست خوبی بود. با تعدادی از بچّههای ایرانی یک تیم والیبال تشکیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم آمریکاییان در سالهای (۱۳۴۹ـ ۱۹۷۰ میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقرّرات آن را رعایت نمیکردند؛ به همین خاطر یک روز هنگامی که با چند نفر از دانشجویان آمریکایی مشغول بازی بودیم، آبشارهای بیمورد و پاسهای بیموقع آنها همه ما را کلافه کرده بود. عبّاس به یکی از آنها یادآوری کرد که اگر میخواهید والیبال بازی کنید، باید مقرّرات آن را رعایت کنید. یکی از دانشجویان آمریکایی از این سخن عبّاس آزرده خاطر شد و در حالی که بر خود میبالید، با بیادبی گفت: «تویِ شترسوار میخواهی به ما والیبال یاد بدهی؟» او به عبّاس جسارت کرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عبّاس مانع شد و به آن دانشجوی آمریکایی رو کرد و با متانت گفت: «من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یک نفر در یک طرفِ زمین و شما هر چند نفر که میخواهید در طرفِ مقابل، دانشجوی آمریکایی که از پیشنهاد عبّاس به خشم آمده بود، بهناچار پذیرفت. دانشجویان آمریکایی میپنداشتند که هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر میتوانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرفِ مقابلِ عبّاس ده نفر قرار گرفتند. عبّاس نیز با لبخندی که همیشه بر لب داشت، در طرفِ دیگر زمین محکم و باصلابت ایستاد.
بازی شروع شد؛ سرنوشت این بازی برای تمام بچّههای ایرانی مهم بود؛ از اینرو دانشجویان ایرانی عبّاس را تشویق میکردند و آمریکاییها هم طرف خودشان را؛ ولی عبّاس با مهارتی که داشت، پیدرپی توپها را در زمین طرفِ مقابل میخواباند. آمریکاییها درمانده شده بودند و نمیدانستند که چه بکنند. در حین برگزاری مسابقه، سروصدایی که دانشجویان برپا کرده بودند، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه را متوجّه بازی کرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه کلنل پیدا بود که مهارت، خونسردی و تکنیک عبّاس را زیر نظر دارد. سرانجام در میان ناباوری آمریکاییها، مسابقه با پیروزی عبّاس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، که گویا از بازی خوبِ عبّاس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر میآمد، از عبّاس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر کارش برود.
چند روز بعد عبّاس از طرف فرمانده پایگاه به عنوانِ کاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی که تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواک» برگزار کرد، تیم والیبالِ پایگاه به مقام اوّل دست یافت و عبّاس به عنوان یک کاپیتان خوب و شایسته مورد علاقهی فراوان کلنل «باکستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم که او عبّاس را «پسرم» صدا میکرد.
خاطرات شهید عبّاس بابایی؛ نقل از: رسم خوبان ۷٫ ورزش. صفحهی ۸۶ـ ۸۹ و پرواز تا بینهایت، صص ۴۱ـ ۴۰.