سال ۱۳۷۴ در طلاييه كار ميكرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر بود كه برگشتم مقر. شهيد غلامي را ديدم. خيلي شاد بود. گفت امروز سه شهيد پيدا كرديم كه فقط يكي از آنها گمنام است. بچهها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يك بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت. چيزي شبيه دكمة پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. وقتي خوب دقت كردم، ديدم يك تكه عقيق است كه انگار جملهاي رويش حك شده است. خاك و گلها را كنار زدم. رويش نوشته بود: «به ياد شهداي گمنام». ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. ميدانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
راوی محمد احمدیان