شبی که قرار بود برای درمان به انگلستان اعزام شود، برای بدرقهاش به فرودگاه مهر آباد رفتم. پیش خودم میگفتم با این وضعی که مرتضی دارد، شهید شدنش حتمی است. دوست داشتم قبل از رفتنش او را ببینم. دست و صورت و تمام اعضای بدنش پر از تاول بود. اصلاً نمیتوانست بنشیند. موقع رفتن او را سخت در آغوش گرفتم. دلم نمیآمد از او جدا شوم. چند ماه در انگلستان بود. وقتی هم برگشت، خودش را سریع به جبهه رساند و در عملیّات کربلای ۴ شرکت کرد. وقتی او را دیدم، گفتم: «مرتضی! تو اینجا چه کار میکنی؟! الآن باید تو رختخواب باشی و استراحت کنی!» گفت: «درسته که آدم مریض معذور است، ولی خودت که میدانی، بر همه واجب است به هر شکل ممکن که میتواند کمک کند. من اگر توانستم بجنگم که هیچ، امّا اگر نتوانستم، لااقل یک لیوان آب که میتوانم دست بچّهها بدهم».
تو یکی از عملیّاتها، یک تیر دو زمانه به کتف سیّد مرتضی خورد و دست راستش کاملاً فلج شد. برای عیادش به تهران رفتیم. وقتی او را دیدم، گفتم: «آقا سیّد! حالا بگو انگلیس بهتره یا اینجا؟!» نگاه معناداری کرد و گفت: «این درد، درد عشقه! انگلیس و ایران ندارد!». بعد از آن ماجرا چند بار زخمی شدم. هنوز هم وقتی احساس درد میکنم، یاد حرفهای سیّد مرتضی میافتم.
خاطرات شهید سیّد مرتضی حسینی آزاد؛ نقل از: رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۷۹ـ ۸۰/ نردبان شهادت، ص ۶۱٫