لحظات اول ورودم به عقبه (داخل شیار پایین تنگ کورک) داغ داغ بودم؛ از بابت خیلی چیزها : غربت بچّه ها ، شهادت مظلومانه شان ، نرسیدن نیروی کمکی و . . . همه چیز را به محمود گفتم . در تمام آن دقایق شهبازی فقط اشک می ریخت و با آن چفیة یادگار سفر مکّه اش اشک هایی که پهنای صورتش را پوشانده بود ، پاک می کرد . دست آخر پرسیدم ، تو که پای بی سیم مرتب به ما وعدة اعزام نیروهای کمکی را می دادی ، چرا آنها را نفرستادی؟ پس چه شد وعده هایت؟!
خیلی مظلوم و با همان لهجة شیرین اصفهانی خودش جواب داد : «وقتی می گفتم نیروی کمکی دارد برای شما می آید ، دروغ نگفتم ، خیال کردی این همه مدّت شما بودید که آن بالا مقاومت کردید؟ آیا آن همه ملائک خدا را که به کمک شما آمده بودند ، ندیدید؟!»
خاطرات شهید محمود شهبازی ؛ نقل از: تکلیف است برادر، حسین بهزاد