سال ۱۳۷۵ يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بيپرده خبر تأثيرات بمبهاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامنالائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينهاش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كردهاند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيتالمقدس۵ شهيد ميشدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهمتر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامنالائمه(ع) بشوم.»
مجروح شدنهايش را از ماههاي آغازين در سال ۵۹ به آخرين ماههاي جنگ پيوند زند؛ او در تيرماه ۱۳۶۷ در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاحهاي سنگين، شيميايي هم شد.
خطبة عقد را كه خواندند، براي اولين بار ميخواست همسرش را از تهران به اصفهان بيرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يكراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش روبهرو شد كه «اين كار تو بر روحيهاش اثر منفي دارد» گفت:
«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يك رزمنده است و بايد بداند، راهي كه من انتخاب كردهام به كجا ميرسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم كه به او بگويم خود را براي چنين لحظهاي آماده كند، اگر مرا انتخاب كرده است، بايد در اين راه مرا ياري كند.»
به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نميخورم. جاي من توي منطقه است» ساكش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او كسي بود كه در آغاز خدمت خود از فرمانده خود پرسيده بود: «سختترين محل خدمت شما كجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقهاي مستقر كرد كه در ناامني كامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضد انقلاب بود و تداركات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا ميكشيدند.
در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، كه دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي كه كدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد كه به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفياب شده است و از آن حضرت كسب تكليف ميكند كه حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) ميدانست، روزي در گوشهاي تنها مشغول تلاوت قرآن بود كه متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او ميبرد؛ به طرفش رفت و كمكش كرد. در بين راه سرباز كه نميدانست كه نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستيم.»
در روزهاي آخر جنگ، وقتي تركش پهلو و پايش را شكافت، روي تخت بيمارستان گريه ميكرد. ميگفت: «يا فاطمه الزهرا» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم.»
قطعنامه كه پذيرفته شد، هميشه در اينكه در فضاي آلودة شهر تنفس ميكند، به خود ميپيچيد و حسرت ميخورد و ميگفت: «در شهر نميگذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببيند.»
خاطرات شهید نصر اصفهاني.