میرزا چند ماه بعد از استقرار در باختران ، در اسفند سال ۱۳۵۸ خانوادهاش را به آنجا برد و این در حالی بود که دومین فرزندش، سمیه به دنیا آمده بود.
میرزا با دونفر از نیروهای سپاه از طرف سنندج به سمت باختران میرفت. جاده کمی شلوغ بود. اتومبیلها میخواستند تا هوا تاریک نشده است، هر چه سریعتر به مقصد برسند. میرزا و دوستانش با لباس شخصی بودند. میرزا پشت فرمان نشسته بود و رانندگی میکرد. زیاد تند نمیرفت. پشت سرش یک کامیون خاور میآمد. راننده میخواست از او سبقت بگیرد. چند بار بوق زد و میرزا به آرامی ماشین را به طرف راست جاده هدایت کرد تا خاور عبور کند؛ ولی اتومبیلهایی که از روبه رو میآمدند، مجال سبقت به او نمیدادند. رانندهی کامیون چند بار خواسته بود سرعتش را زیاد کند و بگذرد، ولی نتوانسته بود. برای همین عصبانی بود. مرتب بوق میزد و چراغ میداد. میرزا سعی کرد تا آنجا که میشود، راه را باز کند و او بگذرد؛ ولی نمیشد . بالاخره کامیون سبقت گرفت؛ اما کمی جلوتر، ناگهان روی ترمز زد. میرزا به هر زحمتی بود، ماشین را نگه داشت. رانندهی کامیون که درشت هیکل بود و سبیلهای پهنی از دو طرف دهانش آویزان بود. پیاده شد و به طرف او آمد. درِ ماشین را باز کرد و میرزا را پایین کشید. او در حالی که با عصبانیت فحش میداد، با یک مشت یقه میرزا را گرفت و با دست دیگر سیلی محکمی به صورت او زد. دوستان میرزا تا این صحنه را دیدند، به طرف مرد حمله کردند؛ اما میرزا جلوی آنها را گرفت و رو به راننده گفت:« حالا شما ببخشید. ما اشتباه کردیم».
راننده که هنوز عصبانی بود، یقهی میرزا را رها کرد و غُرغُر کنان به طرف کامیون رفت. یکی از پاسدارها به طرف راننده یورش برد. خواست جلوی او را بگیرد و بگوید: « مرد حسابی، تو هیچ میدانی دست روی چه کسی بلند کردهای؟» اما میرزا بازوی او را گرفت و مانع او شد. گفت:« عیبی ندارد. این بندهی خدا راننده است. آدم زحمتکشی است. کار رانندگی آدم را خسته میکند. حالا حرفی زد و کاری کرد و رفت. خدا خوشش نمیآید که ناراحتش کنیم.»
هر سه سوار اتومبیل شدند. پاسدارها از اینکه میرزا بی جهت سیلی خورده بود، ناراحت بودند و با ناباوری دور شدن کامیون را نگاه میکردند.
همان شب در مقر سپاه باختران، میرزا توی دفترش نشسته بود که از بیرون صدایی شنید. به پاسداری که آنجا بود، گفت:« برو ببین این سر وصدا برای چیست؟»
پاسدار ازدفتر بیرون رفت . لحظهای بعد برگشت و گفت : « رانندهای از سنندج بار آورده است میخواهد تسویه کند. خیلی هم عجله دارد. میگوید زودتر کارم را انجام دهید تا برگردم.
میرزا گفت: «او را بیاورید اینجا»
وقتی راننده را به اتاق میرزا آوردند، هنوز عصبانی بود و غرغر میکرد. میرزا با لباس سپاه پشت میز کارش نشسته بود و در حال خواندن نامهای بود. وقتی سرش را بلند کرد و راننده را دید، لبخندی زد و گفت: « چه شده؟ باز هم که سر و صدا راه انداختهای؟»
راننده جلوی در خشکش زد. انگار لال شده بود. هیچ باور نمیکرد که فرماندهی سپاه، همان جوانی است که چند ساعت پیش به او سیلی زده بود. رانندهی کامیون از میرزا عذرخواهی کرد. میرزا گفت:« فراموش کن! حالا بگو مشکلت چیه؟».
مرد گفت:« برای سپاه باختران بار آوردهام و حالا میخواهم زودتر آن را تحویل بدهم و برگردم. ولی مرا معطل کردهاند و میگویند فردا صبح.»
میرزا گوشی تلفن را برداشت و به انبار دار گفت:« هر چه زودتر بار را تحویل بگیرید!».
بعد رو به راننده گفت:« برو به امید خدا».
راننده در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، سرش را پایین گرفت. نمیدانست چه کار کند. بالاخره خودش را در بغل میرزا انداخت
نرم افزار چند رسانه ای شاهد. ویژه سردار شهید محمد بروجردی.