یک بار حاج آقا میثمی می خواست برود اصلاح . خیلی موهای سروصورتش نا مرتب شده بود. به خاطر اینکه حجم زیاد کارها فرصت نمی داد برود سلمانی. من رفتم و از سلمانی برای ایشان وقت گرفتم تا وقتی نوبتشان شد بروند زود اصلاح کنند و بر گردند که زیاد وقتشان گرفته نشود. وقتی نوبت ایشان شد ، من آمدم و ایشان را خبر کردم . ایشان هم بلند شد و رفت.
وقتی داخل سلمانی رسید، دید چند نفر از بچه های بسیجی نشسته اند تا نوبتشان بشود. ایشان میخواست برگردد. می گفت: «من خجالت می کشم که همین جوری بیایم بنشینم روی صندلی و بچه ها در نوبت باشند.» ولی ما اصرار کردیم و گفتیم : «آخر شما نوبت گرفتید و بچه ها هم می دانند . خودشان هم گاهی این کار را می کنند و نوبت می گیرند و این مسئله عادی است.» باهمه اینها آقای میثمی ناراحت بودند و فکر می کردند، دل بچه ها شکسته است .در راه برگشتن عینکشان افتاد و دسته اش شکست . از اینکه عینکشان شکسته بود خوش حال بودند، می گفتند این تلافی آن است که دل بچه ها را شکستم ، خداوند خواست با این کار تلافی کند .» خلاصه اینقدر برایش مهم بود که حق کسی را ضایع نکند و دل کسی را نشکند و خودش را بالاتر و برتر از دیگران نداند. خیلی خاکی و مردمی بود
خاطرات شهید عبد الله میثمی؛ به نقل از: یک پله بالاتر ،صص ۶۰-۵۹