يادم هست در عملياتي، شب بچهها خط را شكستند، فردا هنوز غروب نشده بود و بچههاي ما خاكريز نزده بودند، و روي زمين در گودالي پشت جاده خاكي ميخوابيدند كه اگر پاتك شروع شد، دفاع كنند. دشت روبهرو برق ميزد از تانك! نميدانم با چه سرعتي اين همه تانك آمد و بچهها با دست خالي مقاومت كردند! بچهها در خاك دنبال فشنگ كلاش ميگشتند. دو – سه روز بود درگير بودند. خسته بودند. چرت ميزدند. تانكهاي عراقي آتش ميريختند و ميآمدند جلو. به آرپيجيزن بغل دستيام گفتم: بلند شو، تانكها آمدند. خوابش ميآمد و اعتنا نميكرد. با لگد زدم و گفتم: آمدند بلند شو، كاري بكنيم. گفت: هر وقت تانكها به پنجاه متري رسيدند، من را بيدار كن. آنقدر خسته بود كه نميتوانست لحظهاي با خواب مقابله كند. بچههاي ما در برابر اين همه تجهيزات اين طور و با دست خالي جنگيدند. يكي دو روز بعد يك توپ ۱۰۶ براي ما آمد كه بچهها خيلي خوشحال شدند. از خوشحالي بچهها كف ميزدند. به عراقيها ميگفتند كه حالا اگر مرديد بياييد جلو. يك يا دو گلوله شليك كرده بود كه عراقيها زدندش و بنده خدايي كه پشتش بود، دستش از مچ قطع شد و عقب برگشت
خاطرات حسن رحیم پور ازغدی