«این مدتی که در جنگ بوده ام با تیر و ترکش روی زمین دراز نکشیده ام». این جمله را من از قول حاج حسین شنیده بودم، اما برایم باور کردنی نبود؛ زیرا انفجار توپ و خمپاره، به طور طبیعی همه را درازکش می کرد. تا اینکه خودم شاهد بر صدق گفتار حسین شدم.
همه زمین گیر شده بودیم. دپوی خط کارخانه ی نمک آنقدر کوتاه بود که باید نیم خیز و بعضاً سینه خیز پشت آن حرکت می کردیم. آتش سنگین دشمن یک لحظه قطع نمی شد. در پشت خط منتظر سبک شدن اتش بودم تا بچه های گردان را برای ساختن سنگرهای موقتی بسیج نمایم. ناگهان سر و کله ی حسین از انتهای خط پیدا شد. مثل شیر جلو می آمد، باد آستین بدون دست او را به این طرف و آن طرف می برد. در مسیر او مرتبا خمپاره های ۶۰ دشمن منفجر می شد. دود و آتش همه جا را پر کرده بود. حسین مثل شیر جلو می آمد، حتی یک حرکت اضافه به بدن خود نمی داد. دو نفری که پشت سر او حرکت می کردند، مرتب سینه خیز می شدند. اما او آرام و با وقار با لبخند همیشگی حرکت می کرد تا به ما رسید. از وضع خط پرسید و دستورهای لازم را ابلاغ کرد. چند دقیقه ای از آمدن او نگذشته بود که چند وانت پر از گونی و الوار رسید و وضع خط سر و سامانی گرفت.
هزار قافله عشق ص ۱۲۹-۱۳۰