پیرمرد و پیرزنی در محله های دور افتاده ی “فیض آباد” سنندج زندگی می کردند. روزی به همراه شهید محمد بروجردی به آنان سری زدیم و عیادتشان کردیم. زمانی که چشمشان به ما خورد بسیار شاد و خوشحال شدند. شاید به گفته خودشان اگر دیرتر می رسیدیم از محرومیت جان سالم به در نمی بردند.
پیرمرد که حدوداً هشتاد سال بود،سر صحبت را باز کرد که: «در جوانی خیاط بودم، اما حالا از کار افتاده شده ام. آن وقت ها که کومله و دمکرات در اینجا بودند، کسی به ما سر نمی زد و ما را به حال خودمان گذاشته بودند تا بمیریم، یعنی هر کسی که پیر شد، باید رها بشه تا بمیره!»
پیرزن که حدود پنجاه-شصت سال داشت، با تکان دادن سر، حرف های شوهرش را تایید می کرد، گفت:«بچه که نداریم، کس و کار هم نداریم، با بخور و نمیری زندگی می کنیم.»
بروجردی وقتی آنها را در این وضعیت دید اشک در چشمانش حلقه زده بود. دست در جیبش برد و ۶۰۰ تومان به آنها داد. ما هم مقداری قند و چای به آنان دادیم. وسایل را که گرفتند، اظهار خوشحال و مسرت و دعا کردند و اشک از چشمانشان سرازیر شد. حالا هر دو طرف اشک می ریختند، از یک سو اشک حسرت و از سویی دیگر اشک شوق
چون کوه با شکوه، ص ۱۷۸-۱۷۹