شهید مصطفي اردستاني جسور بود و از هيچ كس جز خدا باكي نداشت و علم و حلم را در پرتو سيرة نبوي با هم آميخته بود. براي عروسي دعوتش كرده بودم؛ اما به علت مشغله كاري نتوانسته بود بيايد. روزي او را در خيابان ديدم. گفتم: تيمسار! چرا شما را عروسي دعوت كرديم، نيامدي؟ چون ما كشاورز هستيم، دوست نداشتي منزل ما بيايي؟!
گفت: دستانت را ببينم.
دستانم را ورانداز كردم و با تعجب بالا گرفتم. اردستاني دستانش را در ميان دستانم گرفت و به آنها بوسه زد و گفت: اين دستان پينهبسته را پيامبر(ص) بوسه ميزند. من كي باشم به خاطر كشاورز بودن شما به منزلتان نيايم. مگر من كشاورززاده نيستم.
مرتب مي¬رفت به محله¬هاي پايين شهر، مثل علي¬آباد و حسين¬آباد و كوچه¬هاي خاكي و گلي¬ آن را آسفالت مي¬كرد. مي¬نشست با كارگرها چاي مي¬خورد، غذا مي¬خورد، حرف مي¬زد، شوخي مي¬كرد، تا كارها سريع¬تر و با رغبت¬تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود رياست كند. اما اداره كردن چرا. نه منشي داشت و نه اجازه ميداد نفسش بلندپروازي كند. در اتاقش هم هميشه باز بود.
فكر كردم از خودمان¬ است. يكي بهش گفت: «آره. اون بيل رو بردار بيار از اينجا مشغول شو!» رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقاي شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. كار نبايد زمين بمونه.» بيل ميزد عينهو كارگرها. عريق ميريخت عينهو كارگرها!
شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.