به سقوط خرمشهر چيزي نمانده بود. بهنام ميرفت شناسايي. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زير گريه و گفته بود: «دنبال مامانم ميگردم، گمش كردم.» عراقيها هم ولش ميكردند. فكر نميكردند كه بچه سيزده ساله برود شناسايي.
يك بار رفته بود شناسايي، عراقيها گيرش انداختند و چند تا سيلي آبدار به صورتش زدند. جاي دستهاي سنگين مأمور عراقي روي صورت بهنام مانده بود. وقتي برميگشت، دستش را گرفته بود روي سرخي صورتش. هيچ چيز نميگفت. فقط به بچهها اشاره كرد كه عراقيها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
شهر دست عراقيها افتاده بود. در هر خانه چند عراقي پيدا ميشد كه يا كمين كرده بودند و يا داشتند استراحت ميكردند. خودش را خاكي ميكرد. موهايش را آشفته ميكرد و گريهكنان ميگشت. خانههايي را كه پر از عراقي بود، به خاطر ميسپرد. عراقيها هم با يك بچه خاكي نقنقو كاري نداشتند. گاهي ميرفت داخل خانه پيش عراقيها مينشست، مثل كر و لالها، و از غفلت عراقيها استفاده ميكرد و خشاب و فشنگ و حتي كنسرو برميداشت و برميگشت. هميشه يك كاغذ و مداد هم داشت كه نتيجه شناسايي را يادداشت ميكرد. پيش فرمانده كه ميرسيد، اول يك نارنجك، سهم خودش را از غنايم برميداشت، بعد بقيه را به فرمانده ميداد
شهید بهنام محمدی