در آخرين ساعات سال ۶۳، عمليات بدر با رمز «يا فاطمه زهرا (س)» آغاز شد و در همان دقايق اوليه، كنترل جاده العماره ـ بصره به دست نيروهاي ايراني افتاد. پس از گذشت چند ساعت از آغاز عمليات، ارتش عراق با استعداد چند لشگر و تيپهاي زرهي، تقريباً ده برابر نيروهاي ما شد. حجم سنگين آتش و بمباران منطقه توسط هواپيما، بالگرد و توپخانههاي سبك و سنگين دشمن، مانع پيشروي رزمندگان شد.
نيروهاي واحد ضد زرهي لشكر ۲۷ محمد رسول الله(ص)پس از دفع آخرين پاتك عراقيها، در تنها سر پناه موجود، داخل كانال مشغول استراحت بودند. عراقيها پس از هر شكست گلوله باران مواضع ايراني را شدت ميدادند.
واحد ضد زرهي، تنها يگان تخصصي ضد تانك در كل لشكر هاي سپاه و بسيج محسوب ميشد. به همين منظور هر جا كه لشكر ۲۷ درگير عملياتي ميشد، جهت دفع پاتك هاي ديوانه وار نيروهاي مكانيزه ارتش عراق، به حضور واحد ضد زرهي نياز حياتي احساس ميشد.
فرماندهان عاليرتبه ارتش عراق، اين واحد را به خوبي ميشناختند. زيرا علاوه بر آنكه بيشترين تلفات را توسط موشكهاي هدايت شوندة ضد تانك اين واحد متحمل شده بودند، مزه دفاع جانانة نيروهاي اين واحد در بدترين شرايط دفاعي، بارها چشيده بودند.
«اكبر مصداقي» كه فرمانده اين واحد بود از اولين ساعات صبح براي تأمين مهمات به سمت هورالهويزه رفته بود، در تلاش بود تا از ميان جهنم گلوله و موشك باران بالگردهاي عراقي بتواند لااقل يك قايق كوچك موشك ماليوتكا را براي تيراندازان واحدش از روي هورالهويزه رد كند.
«سيد محسن خوشدل» كه در غياب اكبر مصداقي با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدايت نيروها را براي شكست پاتك عراقي بر عهده داشت، با عصبانيت در بيسيم فرياد ميزد: «سوروسات عروسي ته كشيده، شيريني و شربت نداريم، به بچه ها بگيد خسيسي نكنند، لااقل نقل و نبات و زياد كنند! تعداد دامادهايمان زياد شده، ساقدوش ها همه خستهاند. »
خوشدل خوب ميدانست كه اگر مهمات به اندازه كافي باشد، نيروهاي مستقر در توپخانه برايش كم نميگذارند، ولي كمبود مهمات و امكانات در تمام زمينهها گريبانگير نيروهاي ايراني بود. داخل كانال، صداي نالة مجروحها به گوش ميرسيد. آنهايي كه سالم مانده بودند سعي داشتند تا به هر نحو ممكن جلوي خونريزي بيشتر مجروحها را بگيرند.
نيروهاي عراقي در چند ساعت گذشته فشار زيادي را براي باز پس گيري مواضع تصرف شده توسط رزمندگان ما انجام داده بودند و همين عامل، باعث خستگي زياد نيروها شده بود. از طرف ديگر با تمام شدن جيرة آب و غذا، نيروها شديداً در تنگنا قرار گرفته بودند.
در دشت مقابل كانال، لاشة تانكهاي نيم سوختة عراقي خودنمايي ميكرد. فضا پر بود از دود و باروت. تنفس به سختي صورت ميگرفت. بوي خون تمام كانال را در برگرفته بود.
در گوشهاي از كانال، غلامرضا به لبهاي خشك برادرش منصور خيره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب ميشد. به قول بچههاي قديمي ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا ميزد! كسي نميدانست چرا از كميته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است. البته آمدن او به واحد ضد زره، دست گل برادر كوچكش منصور بود.
منصور به دليل آنكه از نيروهاي قديمي بسيج بود، به عنوان منشي واحد شناخته ميشد و طبعاً زمان عمليات را بهتر ميتوانست حدس بزند. به همين دليل، هر كسي را كه در ذهن داشت در چنين مواقعي به جبهه فرا ميخواند؛ از جمله برادرش غلامرضا. غلامرضا همچنان محو لبهاي خشك و ترك خوردة منصور بود. انگار در آن لحظه از تشنگي و گرسنگي خودش غافل شده و تنها نياز برادر كوچكش را ميديد!
غلامرضا تا آمد حركتي كند، صداي انفجاري در لبة كانال، دوباره او را زمينگير كرد. منصور در بين گرد و غبار، خود را به غلامرضا رساند و گفت: «توي اين شير تو شيري كجا ميخواهي بروي؟!»
غلامرضا در حالي كه سعي ميكرد از جايش بلند شود، پاسخ داد: «ميرم قدري اطراف كانال را بگردم،شايد آب و غذايي پيدا كنم. »
منصور در حالي كه با فشار دست راستش بر روي كتف غلامرضا او را به نشستن وادار ميكرد، گفت: «من قبلاً با مصداقي براي شناسايي به اين منطقه آمدهام و بهتر از تو اين كانالهاي پيچ در پيچ را ميشناسم. تو همين جا باش، من ميرم ببينم چي ميتونم پيدا كنم. »
غلامرضا تا آمد مخالفت كند، منصور به سرعت از پيچ كانال گذشت. در گوشهاي از كانال، ميان انفجار گلوله و خمپاره عراقيها «امير كركآبادي» مثل هميشه براي حفظ روحيه نيروهاي صفر كيلومتر، معركه راه انداخته بود و با شيطنتي خاص ميخواند: «بايد به شط خون شنا كنيم، شالاپ شلوپ، شالاپ شلوپ / بايـد با قـطـار سـفـر كنيم، تلق تلوق، تلق تلوق».
در آن طرف كانال، «بهزادنيا» به همراه كمكهايش (بابا شمس و جهانبخش سلطاني) در حال استراحت بودند. بهزاد نيا با ديدن منصور، او را صدا زد. در همين حين، انفجار گلولهاي بر روي لبة خاكريز، جهنمي از گرد و خاك ايجاد كرد. با فروكش كردن نسبي گرد و خاك، بهزاد نيا نگاهش به منصور افتاد كه بي حركت بر روي شكم روي زمين افتاده است. بهزاد نيا با نگراني به سمت منصور رفت، ولي هر چه او را صدا زد، منصور جواب نميداد!
بهزادنيا با نگراني منصور را برگرداند كه ناگهان با چهرة خندان منصور مواجه شد. با عصبانيت سر او داد زد: «در اين گيرو دار، تو هم بازيت گرفته؟!» منصور كه خوب ميدانست اندكي درنگ باعث ميشود تا در همانجا برايش جشن پتو بگيرند، در حالي كه سعي ميكرد فاصله اش را با بهزاد نيا زياد كند، گفت: «به جون عمو بهزاد، دلم براي قيافة نگرانت تنگ شده بود. »
بهزادنيا در حالي كه نيم خيز شده بود، گفت: «اگر مردي واستا تا قيافة نگرانم را نشانت بدهم!» تا بهزادنيا خواست بجنبد، منصور در پيچ كانال گم شد. درون كانال پر بود از پيكر شهدا و مجروحيني كه ديگر ناي ناله كردن برايشان باقي نمانده بود.
بهدليل شدت گلولهباران عراقيها، مجروحين هنوز به پشت خط منتقل نشده بودند و امدادگران سعي ميكردند با پانسمانهاي موقت، آنان را تا زمان انتقال، زنده نگه دارند.
پس از يكساعت، شدت عقده پراكني عراقي ها قدري كمتر شده بود و منصور با چهرهاي خسته و لبي خشك تر از قبل با دو قمقمه آب و يك قوطي كمپوت گيلاس، سروكلهاش از پيچ كانال پيدا شد.
منصور هر دو قمقمه آب را بين مجروحين تقسيم كرد و پيش برادرش غلامرضا برگشت. غلامرضا كه از تأخير منصور نگران شده بود، با ديدن برادر كوچكش نفس راحتي كشيد.
منصور كمپوت را باز كرد، ولي نگاه غلامرضا به گونهاي بود كه مجبور شد خودش اولين نفري باشد كه لبهاي خشكش را با شربت كمپوت تر كند. غلامرضا هم پس از سر كشيدن جرعهاي، قوطي كمپوت را به فراهاني داد و او هم به بغل دستي اش.
قوطي كمپوت، تمام كانال را دور زد و دوباره به دست منصور رسيد. منصور كه توقع برگشت قوطي خالي كمپوت را هم نداشت، نگاهي به داخل آن انداخت، شربت كمپوت تازه به نيمة قوطي رسيده بود!
همه فقط لبهاي خشكشان را تر كرده بودند.
چند بار ديگر هم قوطي كمپوت چپ و راست كانال را طي كرد، تا دانههاي گيلاس آن نمايان شد.
دوباره گلولهباران عراقيها با شدت بيشتري شروع شده بود، ولي زاوية اصابت گلولهها به گونهاي بود كه نشان ميداد گلوله ها از پشت سر نيروهاي خودي دارد شليك ميشود! وقتي خوشدل موضوع را با بيسيم جويا شد، فهميد عراقيها وقتي نتوانسته بودند از سمت آنان نفوذ كنند، با تمام قدرت به سمت راست حمله كرده و نيروهاي واحد ضد زرهي را دور زده اند.
در شرايطي كه مهمات و موشكهاي ضد تانك تمام شده بود، تنها راهكار ممكن، عقب نشيني به سمت هورالهويزه بود.
نيروهاي گردان تخريب لشكر براي تأخير در پيشروي نيروهاي زرهي عراق و ايجاد فرصت بيشتر براي عقب نشيني بچهها، سيل بند سمت چپ را منفجر كردند. آب تمامي دشت را در بر گرفت. تنها جاده مواصلاتي كه ارتفاع آن از سطح زمين بالاتر قرار داشت، قابل استفاده بود كه آن هم زير آتش شديد عراقي ها قرار داشت.
عراقيها كه گراي ثبتي دقيق محل استقرار نيروهاي واحد ضد زرهي را به دست آورده بودند، داخل كانال را با انواع گلوله هاي توپ و خمپاره مورد هدف قرار ميدادند. تعداد زخمي ها هر لحظه بيشتر ميشد و راه فرار نيروها به سمت هورالهويزه هم هر لحظه بستهتر. «حسين نظري» در حالي كه به صورت خميده از جلوي منصور و برادرش ميگذشت، با خنده گفت: «برادران طالبپور اردكاني ميل ندارند پشت به دشمن و رو به ميهن پيشروي كنند؟!»
منصور در حالي كه دستگاه ساگر را روي دوشش جابهجا ميكرد، با نيشخندي پاسخ داد: «دارم اطرافم را نگاه ميكنم ببينم ميان اين همه داماد، حوريهاي هم براي من و اين داداشم باقي مانده يا نه!» حسين نظري در حالي كه از آنان دور ميشد، گفت: «اگر دير بجنبي به جاي حوري، بعثيها نصيبت ميشوند. »
گلولة خمپارهاي كه سر كانال خورد، همه را وادار كرد تا سريعتر براي مهياي برگشتن شوند. منصور به برادرش غلامرضا نگاهي كرد و گفت: «من ميروم پيش خوشدل، تو هم با عمو بهزاد و كركآبادي زودتر حركت كنيد. من هم خودم را به شما ميرسانم. » از هر طرف گلولهاي به سمت آنان ميآمد. وضعيت بدي بود.
نيروهاي قديمي واحد، هر چند كه از اين عقب نشيني ناراحت بودند، ولي براي آنكه به ساير نيروها روحيه بدهند، همانگونه كه سعي ميكردند ميان آنهمه آتش و گلوله راهي براي فرار از محاصرة عراقي ها پيدا كنند، با حالتي كنايه آميز و طنز ميخواندند: «كربلا كربلا ما داشتيم مياومديم / تانكهاي عراقي نذاشتن بياييم / كربلا كربلا نصف راه بر گشتيم / الان هم داريم جيم ميشيم، در ميريم. »
منصور هنوز پيچ كانال را براي رسيدن به خوشدل رد نكرده بود كه او را به همراه جهانبخش سلطاني ديد كه به سمتش ميآيند. شرايط منطقه به صورتي بود كه فرصت هيچ حرفي را باقي نگذاشته بود. حركت از روي پيكر شهدا كه هر كدامشان دنيايي خاطره را در ذهن نيروها زنده ميكرد، بزرگ ترين عذاب اين عقب نشيني بود. هر كس تا جايي كه توان برايش باقي مانده بود، سعي ميكرد با خود، مجروحي را به عقب ببرد.
تشنگي، گرسنگي و بيخوابي روزها و شبهاي گذشته، قواي جسمي نيروها را تحليل برده بود؛ به گونهاي كه لباس هم در تن آنان سنگيني ميكرد. آب رها شده نيز زمين را به باتلاقي تبديل كرده بود كه برداشتن هر قدم، انرژي دهها قدم را هدر ميداد!
منصور از دور، غلامرضا را ميديد و همين امر باعث ميشد به سرعت قدمهايش اضافه كند تا به او برسد.
ناگهان چند انفجار نزديك به هم، او را به هوا بلند كرد و چند متر آن طرفتر به زمين كوبيد و همزمان، باران خاك و سنگ بر روي او شروع به باريدن كرد.
منصور از شدت موج انفجار و افتادن روي زمين، تمام بدنش درد ميكرد. او پس از مدتي با شنيدن صداي خس خسي، توجهش به سمت چپ جلب شد. دستي به بدنش كشيد. عليرغم درد، ولي ظاهراً، نه زخميشده بود و نه جايي از بدنش شكسته بود. به هر زحمتي بود، سينه خيز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود و تركش، گلوي او را نشانه گرفته و از دو ناحيه سوراخ كرده بود. منصور وقتي با چفيهاش خون هاي صورت او را پاك كرد، فهميد «فراهاني» است كه زخميشده است. صورت او كاملاً كبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.
منصور دستش را در گلوي بريده شده فراهاني فروبرد و لختهاي گوشت و خون را كه منجر به بسته شدن شريان تنفسي فراهاني شده بود را خارج و بلافاصله با چفيه روي خرخرة گلوي او را بست. فراهاني ديگر ميتوانست كمي نفس بكشد، ولي مشكل اصلي باقي مانده بود كه آن هم بستن زخم گلوي او بود؛ اگر چفيه را شل ميبست، جلوي خونريزي گرفته نميشد و اگر سفت ميبست، باعث خفگي فراهاني ميشد.
فكري به ذهن خسته منصور رسيد؛ چفيه فراهاني را از دور گردنش باز كرد و آن را دو تكه كرد و هر كدام را درون حفرة گلوي او قرار داد و با چفيه خودش آرام روي آن را بست. اوضاع بحراني تر از آن بود كه بشود بيشتر آنجا ماند. بايد هر طور بود خود را از حلقة محاصرة عراقي ها نجات ميداد.
از دور، چهرة «مؤمني» كه كنار كانال نشسته بود، جلب توجه ميكرد. منصور زير لب غرغر كرد: «تو اين اوضاع، اين هم دست از خواب بر نميدارد!» نزديك او رسيد و ديد تركش قسمتي از سر و صورتش را برده و او به شهادت رسيده است.
منصور مؤمني را رها كرد و زير بغل فراهاني را گرفت و به سمت هورالهويزه به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند كه به سه پيكر شهيد رسيدند كه صورت آنان با چفيه پوشانده شده بود.
فرصت شناسايي اجساد نبود. از كنار آنان گذشتند. حس غريبي منصور را به برگشتن به سمت آن سه پيكر دعوت ميكرد. سرش را برگرداند و جنازهها را نگاه كرد. چيز آشنايي نديد. دوباره خواست با فراهاني به راهشان ادامه دهد، ولي نميتوانست قدم از قدم بردارد. همان حس غريب، او را به سمت آن سه جنازه ميكشيد و منصور فراهاني را خطاب قرار داد و گفت: «تو اگر تونستي سعي كن جلوتر بروي، من هم الان بر ميگردم پيشت. »
فراهاني با آنكه به سختي نفس ميكشيد، خود را بر روي زمين كشيد و جلو رفت. منصور به سمت سه جنازه برگشت. درست بالاي سه جنازه رسيده بود كه چفيه سياه رنگ روي يكي از جنازه ها توجه او را به خودش جلب كرد. انگار كسي او را از زير آن چفيه سياه رنگ صدا ميزد!
منصور يادش آمد هنگام تقسيم چفيه، تنها كسي كه در واحد ضد زرهي چفيه مشكي نصيبش شده بود، برادرش غلامرضا بود.
ديگر كنترل اعمال خودش را نداشت. به سرعت چفيه مشكي را از روي صورت جنازه كنار زد. چهرة خندان غلامرضا قدري او را آرام كرد و احساس كرد كه او هنوز زنده است. دست انداخت دور گردن غلامرضا تا او را بلند كند، ديد تركش به پشت سرش اصابت كرده و تركش ديگر به كشالة رانش، درست قسمت سفيد ران را نشانه رفته است.
منصور حال عجيبي داشت. نميدانست چه كار كند. ميان آن همه گلولهباران عراقيها امكان ماندن و عزا گرفتن نبود. سعي كرد غلامرضا را روي دوش خود بگذارد و او را با خودش به عقب ببرد، ولي خستگي، گرسنگي و تشنگي براي او رمقي باقي نگذاشته بود؛ بخصوص آن كه غلامرضا از او قوي هيكلتر هم بود.
به هر سختياي كه بود، غلامرضا را به دوش كشيد. هنوز چند قدمي نرفته بود كه انفجار گلوله اي در نزديكي اش او را به زمين كوبيد و غلامرضا كه بر دوش او بود، با تمام وزنش بر روي او افتاد.
چارهاي نداشت. بايد جنازه برادرش را همانجا ميگذاشت و جان خود را در ميبرد، و گرنه او هم كشته ميشد. منصور با دوربين ديده بود، عراقي هايي كه آنان را تعقيب ميكنند، اصلاً اسير نميگيرند! سالم و مجروح را تير خلاص ميزدند! در همان لحظه كه تصميم گرفت جنازه برادرش را همانجا بگذارد و جان خودش را در ببرد، انگار كسي از درون به او نهيب زد كه «جواب مادر را چه بدهد؟». گفت: «چطور به مادر ثابت كنم غلامرضا شهيد شده! چطور به او بگويم كه جنازه اش را جا گذاشتم تا جان خودم را در ببرم! مادر اصلاً باور نميكند كه غلامرضا شهيد شده باشد! همهاش با خود ميگويد: شايد غلامرضا زخمي شده و تو در نجات او كوتاهي كردهاي!»
منصور در بد مخمصهاي گير افتاده بود. عراقي ها داشتند نزديك ميشدند. به دليل شكسته شدن سد و باتلاقي شدن منطقه، تانكهاي عراقي قدرت پيشروي نداشتند، و گرنه تا حالا او نيز تير خلاص را خورده بود. عراقيها لحظه به لحظه نزديكتر ميشدند. منصور بايد هرچه سريعتر از آن مهلكه خارج ميشد.
پاهاي غلامرضا را گرفت و همانگونه كه چهار دست و پا خود را جلو ميكشيد، غلامرضا را هم به دنبال خودش روي زمين ميكشيد. تمام حواس منصور به اين بود كه بتواند جنازة برادرش را به مادرش تحويل دهد و بگويد براي نجات او هيچ كوتاهي نكرده است.
منصور كنار در مسجد رضوان (تو محلشان) عين آدمهاي گيج و منگ ايستاده بود. حالا كه جنازة برادرش را به تهران رسانده بود، نميدانست چه جوري به مادرش بگويد كه برادر بزرگش به شهادت رسيده است. شايد اگر منصور در آيينه نگاهي به چشمان سرخش ميكرد، ميفهميد كه چشمانش زحمت زبانش را در مقابل مادرش ميكشد. هرچه فكر كرد راهي به ذهنش نرسيد. به ناچار راه منزل را در پيش گرفت. دقايق زيادي بود كه پشت در ايستاده بود، ولي قدرت فشار دادن زنگ را نداشت. هوا رو به تاريكي بود و منصور پشت در منزل به دنبال راهي براي اطلاع دادن خبر شهادت برادرش.
منصور با خود فكر كرد بهتر است كه اول به پدرش بگويد تا او مادر را مطلع كند. گرماي خفيفي در انگشتانش حس كرد و زنگ را فشار داد. هنوز دستش را از روي زنگ بر نداشته بود كه در باز شد و هيكل نحيف سياه پوش مادر در آستانة در ظاهر شد. انگار كه ساعتهاست انتظار زنگ در خانه را ميكشد! منصور قدرت نگاه كردن به چشمهاي مادر را نداشت. سرش را پايين انداخت. زبان در كام خشكيدهاش ياراي حركت نداشت تا سلام كند.
پس از لحظهاي مادر دستان منصور را در دست گرفت و او را به داخل خانه كشيد و در همان حال گفت: «ديشب غلامرضا خودش خبرش را داد. »