آزاده¬ی سرافزار شهید حسین لشکری، پس از دوره سربازی در آزمون خلبانی شرکت نموده و موفق به استخدام در نیروی هوایی شد. در سال ۱۳۵۴ پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی بهایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – ۵ مشغول به خدمت شد. با شدت گرفتن تجاوزات عراق بهایران به دزفول منتقل شد.
اسارت:
شهید لشکری با آغاز جنگ تحمیلی پس از انجام ۱۲ ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمده و ۱۸ سال در بند رژیم بعثی عراق بود. شهید لشکری گفته بود: وقتی به جبهه رفتم فرزندم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.
وی که در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ پس از تحمل ۱۸ سال اسارت به وطن بازگشت، به خاطر اینکه نخستین اسیر و آخرین آزاد شده¬ی خلبان بود، توسط مقام معظم رهبری به «سید الاسرای ایران» لقب گرفته و فرمانده کل قوا در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸درجه نظامی وی را به سرلشگری ارتقاء داد.
شهادت:
شهید لشکری جانباز ۷۰ درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل ۱۸ سال اسارت دشمن بعثی، در روز نوزدهم مرداد سال ۱۳۸۸ بر اثر عارضههای ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
ایشان پس از آزادی از بند دشمن، خاطرات خود را در قالب کتابی به نام ۶۴۱۰ یادآور شش هزار و چهارصد و ۱۰ روز اسارت، منتشر نمود.
در بخشی از خاطرات شهید میخوانیم:
از آنجا که فرزندم علی اکبر ۴ ماهه بود و هوای دزفول بسیار گرم، از همسرم خواستم در تهران نزد خانوادهاش بماند. گونههای علی اکبر را بوسیدم و او را در آغوش مادرش گذاشتم. همسرم گفت: زود بیا من و علی اکبر را برگردان به دزفول! خیلی دلتنگ میشویم. در حالیکه آماده بیرون رفتن از خانه بودم، گفتم: اگر خدا بخواهد ۱۵ روز دیگر. ندایی در وجودم گفت «شاید هیچ وقت دیگر آنها را نبینی «. دوباره برگشتم و یکبار دیگر علی اکبر را از نزدیک لمس کردم و سعی کردم چهره معصوم او را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم. جلوی درِ خانه لحظاتی درنگ کردم و احساس خاصی داشتم و ندایی از درون به من میگفت «وصیتم را راجع به همسرم و زندگیام و هر آنچه قلبم گواهی میداد برای او بر زبان بیاورم»، ولی جوان بودن همسرم و اینکه فقط یک سال و چهارماه از زندگی مشترکمان میگذشت مرا از این کار منع میکرد. توکل به خدا کردم و مجدداً نزد همسرم بازگشتم و گفتم: _ خواهش میکنم خوب به حرفهای من گوش کن!
همسرم که از بازگشت مجدد من متعجب شده بود گفت: اتفاقی افتاده؟! گفتم: هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته؛ ولی همه حرفهایی که میزنم فقط جنبه آگاهی داره، نباید نگران بشی! اگر من اسیر و یا شهید شدم.. مگه کجا میخوای بری؟
گفتم: اگر ..، هر زمانی برایم اتفاقی افتاد دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی! همسرم با شنیدن این حرف من نتوانست جلوی اشکهای خودش را بگیرد. خواهر همسرم که در آنجا حضور داشت در حالیکه علی اکبر را از بغل مادرش میگرفت، گفت: حسین آقا شما چقدر سنگدلی! این حرفها را که به یک زن جوان نمیزنند. شاید درست میگفت، ولی به نظرم کار خودم درست بود. به هرحال موقع خداحافظی چشمهای همسرم اشکبار بود.
شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.