موقع کار خیلی جدّی و قاطع بود .به خاطر همین جدّیت بود که من یک دفعه عصبانیت حاجی را دیدم . راستش خودم باعث عصبانیت او شدم .تنها نشانه عصبانیت حاجی هم این بود که رنگ چهره اش برافروخته می شد.
یک بار در پادگان قدس نگهبان بودم . من و حاجی خیلی باهم دوست و خودمانی بودیم . حاجی موقع نگهبانی ام –شاید برای آزمایش من- کنار کیوسک نگهبانی آمد ، مرا صدا زد و گفت : «بیا پایین، کارت دارم». طبق قاعده نمی بایست پست نگهبانی را ترک می کردم ؛ اما من توجهی نکردم و راه افتادم طرف پایین. همین که پایین رسیدم ، حاجی سلاحش را رو به من گرفت و گفت: «چرا آمدی پایین؟» جواب دادم: «شما گفتی بیا پایین.» حاجی با جدّیت گفت: «نگهبان مگر به گفتن دوستش می تواند پستش را ترک کند؟ یا الله! بخواب روی زمین سینه خیز برو.»
گفتم: «نمی خوابم» حاجی با دلخوری گفت: «میزنمت ها». سلاح را رو به من کرد و دستور داد که بخوابم؛ امّا من گفتم : «رگبار هم ببندی نمی خوابم». دیدم چهره حاجی عوض شد
خاطرات شهید یونس زنگی ابادی؛ به نقل از: حاج یونس ،صص۵۳-۵۲.