عملیات بیت المقدس آغاز شده بود… چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را –بی امان- زیر آتش گرفته بودند. عبدالرحمان به شش نفر از افراد گروهان گفت بروید، شرشان را کم کنید . بچه ها رفتند ولی موفق به سرکوب نشدند. این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید وکار را تمام کنید.
این برادران هم علیرغم تلاش فراوان کاری از پیش نبردند .شهید «هودگر» با عزم راسخ رو به بچه ها کرد و گفت: «خودم میروم ،گوششان را می گیرم می آورمشان اینجا». این را گفت و به اتفاق یکی از بچه ها مثل تیری از چله کمان، به سمتسنگر تیر بار دوید. او اسلحه اش را در پناه خاکریزها پنهان کرد، دستهایش را بالا برد و فریاد زد: «اسلم …اسلم … تسلیم….»
تیر بارچی عراقی متوجه او شدند، وقتی دیدند مسلح نیست با شتاب به طرف او دویدند تا او را دستگیر کنند . درنگ جایز نبود. فرصت را مغتنم شمرد، اسلحه اش را برداشت و به سمت نیرو های دشمن آتش گشود. لحظاتی بعد «هودگر» وارد سنگر شد دید بعثی ها به هلاکت رسیدند و یکی دیگر از ترس در گوشه ی سنگر پنهان شده است. او طبق قولی که داده بود با شهامت خود گوش او را گرفت و پیش بچه ها آورد.
جاودانه ها،ص ۲۳-۲۴